یک وقتهایی باید بگذاری بگذرد
یک وقتهایی باید بگذری
یک وقتهایی باید چنار شوی ، پوست بیندازی
بعد صبر کنی باد بیاید ، پوست کهنه ات را بردارد ببرد
تا بعد ببینی تازه شده ای و تمیز
تا بعد با پوست تمیزت بهتر نفس بکشی
این صبر کردن و گذشتن و چنار شدن درد میگیرد!
۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
این روزها افکارم لی لی بازی میکنند...
نگاه میکنم ، نگاه میکنم و فرو میروم... نرم نرم..
میگویی دو بعد با سه بعد فرق میکند...
از بعد سوم برایم بگو...
از دید نو...
از شادی تمام پروانگان برایم بگو و از دستهایی که آزار نمیدهند...
و من برایت از پنجره ی باز اتوبوس ها خواهم گفت و از دخترانی که پشت موتورها نشسته اند و با دخترانی که از پشت پنجره ی اتوبوسها لبخند میزنند ، نرم میخندند.
و من برایت از غرق شدن در چمن وسط خیابانها خواهم گفت و از قاصدک های بازیگوش...
از آن بالاها برایت خواهم گفت و از کوههای آشنا...
و از زمین ، که آن بالاها ، بر خلاف تمام قانون ها ، جاذبه اش عمیق تر حس میشود...
برایت از آفتاب و ابر و سایه خواهم گفت و مطمئنم که امنیتت فرار نخواهد کرد!
از روشنی بگو... به من... به تمام جهان...
نگاه میکنم ، نگاه میکنم و فرو میروم... نرم نرم..
میگویی دو بعد با سه بعد فرق میکند...
از بعد سوم برایم بگو...
از دید نو...
از شادی تمام پروانگان برایم بگو و از دستهایی که آزار نمیدهند...
و من برایت از پنجره ی باز اتوبوس ها خواهم گفت و از دخترانی که پشت موتورها نشسته اند و با دخترانی که از پشت پنجره ی اتوبوسها لبخند میزنند ، نرم میخندند.
و من برایت از غرق شدن در چمن وسط خیابانها خواهم گفت و از قاصدک های بازیگوش...
از آن بالاها برایت خواهم گفت و از کوههای آشنا...
و از زمین ، که آن بالاها ، بر خلاف تمام قانون ها ، جاذبه اش عمیق تر حس میشود...
برایت از آفتاب و ابر و سایه خواهم گفت و مطمئنم که امنیتت فرار نخواهد کرد!
از روشنی بگو... به من... به تمام جهان...
....
این روزها افکارم لی لی بازی میکنند...
۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه
برف.. سپید... پاک...
دلم یه آدم برفی میخواد ، یه آدم برفی قد عروسک سخنگوی اولدوز...
دلم میخواد دستشو بگیرم و باهاش پرواز کنم پشت ابرا...
اونور آسمون قرمز...
جایی که لازم نباشه شوق رو در پستوی خونه پنهون کنی...
جایی که پیرزنای تو تاکسیاش از چشاشون درموندگی نباره...
جایی که واسه حرس کردن درختاش ، اونا رو از وسط قطع نکنن...
میخوام برم شهر آدم برفیا...
فکر میکنی آقا کلاغه و ننه کلاغه ش هم اونجا هستند ؟
...
کاش آدم برفیمو پیدا کنم...
دلم یه آدم برفی میخواد ، یه آدم برفی قد عروسک سخنگوی اولدوز...
دلم میخواد دستشو بگیرم و باهاش پرواز کنم پشت ابرا...
اونور آسمون قرمز...
جایی که لازم نباشه شوق رو در پستوی خونه پنهون کنی...
جایی که پیرزنای تو تاکسیاش از چشاشون درموندگی نباره...
جایی که واسه حرس کردن درختاش ، اونا رو از وسط قطع نکنن...
میخوام برم شهر آدم برفیا...
فکر میکنی آقا کلاغه و ننه کلاغه ش هم اونجا هستند ؟
...
کاش آدم برفیمو پیدا کنم...
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
◄
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
▼
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)