یه کاری رو اگه انجام میدی ، مطمئن باش که میخوای انجامش بدی. وگرنه وقتتو حروم کردی و به کارای دیگه ای که میتونستی هم نرسیدی. چون نه اونو خوب انجام میدی ، نه با خیال راحت به کارای دیگه میرسی.
یه کاری که انجامش میدی رو باید ازش لذت ببری که خوب از آب در بیاد ، واسه خودت خوب باشه ، توش خوب باشی ، ازش احساس رضایت کنی ، توش مفید باشی ، ... .
گاهی خوبه یادت بیاری که روتین نیست ، که داری ازش لذت میبری!
یک چیزایی دست خودت نیست که نیست. یک چیزای دیگه ش که هست!
:-"
....
با خودم بودم!
ببخشین بلند بلند گفتم!
;) :)
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
گاهی اشتباه میکنیم...
حالا کار ندارم ، چیزهایی هم یاد میگیریم....
اما گاهی یک اشتباهاتی انگار نمیگذرند ، فراموش نمیشوند!
هی می آیند میگویند ما هستیم ها! یادت نرود!
وسواس میگیریم انگار برایشان!
یکی نیست بگوید خب گذشته که گذشته!
میخواهی چه کارش کنی؟!
...
میگویم "ذهن شویی" بلدید؟
میخواهم برایش آگهی استخدام بدهم...
;)
حالا کار ندارم ، چیزهایی هم یاد میگیریم....
اما گاهی یک اشتباهاتی انگار نمیگذرند ، فراموش نمیشوند!
هی می آیند میگویند ما هستیم ها! یادت نرود!
وسواس میگیریم انگار برایشان!
یکی نیست بگوید خب گذشته که گذشته!
میخواهی چه کارش کنی؟!
...
میگویم "ذهن شویی" بلدید؟
میخواهم برایش آگهی استخدام بدهم...
;)
۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سهشنبه
میگویم بیاییم طوری درس بدهیم که بچه بفهمد ، درک کند ، یاد بگیرد فکر کند!
میگوید سیستم مشکل دارد!
میگویم خب من هم میگویم مشکل دارد ، وگرنه وضعمان این نبود که!
میگوید خب نمیخواهند تغییرش دهند ، نمیخواهند بچه بفهمد ، چون بعد به فهمیدن های دیگر هم میرسد. میخواهند فقط حفظ کند.
میگویم خب دقیقا این چیزی است که میخواهیم تغییرش دهیم!
میگوید بچه این وسط ضربه میخورد.
میگویم فعلا که همه مان داریم ضربه میخوریم ، همه مان با جامعه...
میگوید بچه ی خوش فکری که نتواند در جامعه موفق باشد ، تلف شده است... باید درون جریان راه رفت!
نمیگویم : درون سیستمی که میدانیم غلط است! خریت است! شاخ و دم که ندارد!
میگویم پس باید از این سیستم رفت...
میگوید نه ، باید ماند و ...
....
نمیدانم... بچه چطور بیشتر ضربه میخورد؟
ضربه را بداند و بخورد و بجنگد که کمتر بخورد ، یا نداند و بخورد و بخوابد؟!
میگوید سیستم مشکل دارد!
میگویم خب من هم میگویم مشکل دارد ، وگرنه وضعمان این نبود که!
میگوید خب نمیخواهند تغییرش دهند ، نمیخواهند بچه بفهمد ، چون بعد به فهمیدن های دیگر هم میرسد. میخواهند فقط حفظ کند.
میگویم خب دقیقا این چیزی است که میخواهیم تغییرش دهیم!
میگوید بچه این وسط ضربه میخورد.
میگویم فعلا که همه مان داریم ضربه میخوریم ، همه مان با جامعه...
میگوید بچه ی خوش فکری که نتواند در جامعه موفق باشد ، تلف شده است... باید درون جریان راه رفت!
نمیگویم : درون سیستمی که میدانیم غلط است! خریت است! شاخ و دم که ندارد!
میگویم پس باید از این سیستم رفت...
میگوید نه ، باید ماند و ...
....
نمیدانم... بچه چطور بیشتر ضربه میخورد؟
ضربه را بداند و بخورد و بجنگد که کمتر بخورد ، یا نداند و بخورد و بخوابد؟!
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
تازه محیط را که فاکتور بگیری... ،
چشمه ی خیالت که خشک شود
رویا خانه ات که خالی بماند
گیر که بکنی ، درنیایی
کتابهایی که دوست داشتی بخوانی ، این ور و آن ور پخش شوند ، نخوانده
انگشتانت که بی نوا بمانند
از خودت خسته که بشوی ، غر بزنی
اسمش چیست؟
...
دندان عقلم دارد دیگر در می آید... دندان فکرم هم میگویی همراهش می آید؟!
چشمه ی خیالت که خشک شود
رویا خانه ات که خالی بماند
گیر که بکنی ، درنیایی
کتابهایی که دوست داشتی بخوانی ، این ور و آن ور پخش شوند ، نخوانده
انگشتانت که بی نوا بمانند
از خودت خسته که بشوی ، غر بزنی
اسمش چیست؟
...
دندان عقلم دارد دیگر در می آید... دندان فکرم هم میگویی همراهش می آید؟!
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
میخواهی اینجا نو باشی؟ میخواهی آنجایی که هستی زنده باشی؟
ما طبقه متوسطی ها و یک حرکت فرهنگی!
به یاد افسانه های کودکی ، هفت جفت کفش آهنی هفت تا عصای آهنی بردار و راه بیفت !
هفتمین هاشان که ساییده شد و سوراخ شد ، آنچه میخواهی را می یابی!
ما طبقه متوسطی ها و یک حرکت فرهنگی!
به یاد افسانه های کودکی ، هفت جفت کفش آهنی هفت تا عصای آهنی بردار و راه بیفت !
هفتمین هاشان که ساییده شد و سوراخ شد ، آنچه میخواهی را می یابی!
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه
راه مستقیم بن بست است
میگوید 12 روز ا و ی ن بودم...
میگوید ترسو شو!
میگوید راه مستقیم بن بست است!
ترسو شو!
میگویم نمیشود دهانت را ببندی که... دهانت را هم ببندی ، چشمانت را که نمیتوانی...
چشمان آدم گاهی فریاد میزنند... همانطور که آن مَرده ، سر کلاس شنید و نصیحت هم کرد!
میگوید ترسو شو! مواظب باش...
میگوید باید رفت... از این حلبی آباد...
میگویم هرجا بروی حلبی آبادی هستی...
میگوید یک جاهایی میشود ، یک جاهایی که کازموپالیتان باشد...
میگویم پس اینجا چه میشود؟
میگوید مردم... مردمی که هنوز کورند... هنوز زود است...
میگوید باید بروم دکتر.. آستانه ی تحریکم آمده پایین خیلی... میگویم میفهمم!
میفهمم؟!؟! نه آنطور مثل تو که نمیفهمم...
وای روح سرگردان عزیزم چقدر خوشحالم که الان بیرونی... زنده ای و بیرونی...
وای... آن دیگرانی که هر روز میشنویم مرده اند و میمیرند را چه کنیم؟
وای... این بغض های فرو خورده ، این اشکهای ریخته و نریخته ، این دست های مشت شده را چه کنیم؟
میگوید راه مستقیم بن بست است...
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
◄
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
▼
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)