۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
تو رفته ای...
سه بار دیدمت و همین کافی بود که حس خوبی کرده باشم...
امروز نیامدم...
پیامم رساندند که دیگر چشم ها و لبخندت را نخواهم دید...
تو رفته ای... تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به تو فکر میکنم...
و به آنچه در کوته کلامی که با هم داشتیم به من آموختی...
به تو فکر میکنم... که آن روز رو به رویمان نشسته بودی ، گوش میدادی و لبخند می زدی...
تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به رفتن فکر میکنم...
امروز نیامدم...
پیامم رساندند که دیگر چشم ها و لبخندت را نخواهم دید...
تو رفته ای... تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به تو فکر میکنم...
و به آنچه در کوته کلامی که با هم داشتیم به من آموختی...
به تو فکر میکنم... که آن روز رو به رویمان نشسته بودی ، گوش میدادی و لبخند می زدی...
تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به رفتن فکر میکنم...
۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
تقريبا تمام روز را خوابيده ام! گوشهايم تق تق ميكنند. چشمهايم داغ و قرمزند. و هر از گاهي با يك عطسه ي عميق ، مغزم تكان ميخورد. داشتم حرفهاي فاينمن را ميخواندم و از نوع نگاه و دغدغه ها و فعاليتهايش لذت ميبردم و فكر ميكردم. به اولين قطعه اي كه از شومان نواخته ام و گيرهايم گوش ميدهم و بعد از حداقل 7-6 ماه هنوز فكر ميكنم آيا به قدر كافي motivation دارم كه باز هم فيزيك بخوانم يا نه و چرا. از اين گونه گير كردن در عدم قطعيت هيچ خوشم نمي آيد!
۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
تقدير به در ميكوبد!
سمفوني 5 بتهوون ، در ذهنم پخش ميشود...
ماشين ميشويم و سياهي ها سپيد ميشوند...
انگار ذهن من هم سپيد ميشود...
تقدير به در ميكوبد...
و او نميتواند بشنود...
قمري مادر آن دورها نشسته است و بچه هاي اخمالويش در لانه ي روي كنتور برق گرسنه اند...
شايد منتظرند كار من تمام شود...
جنگ انسان با تقديرش...
و او ميگويد نهايتا انسان پيروز ميشود...
سمفوني 5 بتهوون ، در ذهنم پخش ميشود...
ماشين ميشويم و سياهي ها سپيد ميشوند...
انگار ذهن من هم سپيد ميشود...
تقدير به در ميكوبد...
و او نميتواند بشنود...
قمري مادر آن دورها نشسته است و بچه هاي اخمالويش در لانه ي روي كنتور برق گرسنه اند...
شايد منتظرند كار من تمام شود...
جنگ انسان با تقديرش...
و او ميگويد نهايتا انسان پيروز ميشود...
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
◄
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)