میرویم خرید..
بیشتر از کفشها و لباسها و... ، فروشنده ها هستند که جالبند. گاهی هم مشتری ها. یعنی آدمها...
حرف میزنند و من چشمانشان و حرکاتشان را نگاه میکنم.
گاهی فکر و حسشان حس میشود.
بعضی هاشان را هیچ دوست ندارم. بعضی هاشان بامزه اند.
بعضی دیگرشان حس خوبی میپراکنند. لبخند میزنم.
و از مغازه خارج میشویم.
۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
◄
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)
تقریبا هیچوقت حوصله ی خرید ندارم.نمیدونم چرا هر وقت میرم بازار حالم گرفته میشه!!!بیشتر جاها الکی وبه راحتی قسم دروغ میخورن و آدمو خر فرض میکنن،(البته نه همشون)
پاسخحذفچیزی لازم داشته باشم معمولا همون اولین مغاره ای که میرم میخرم و زود فلنگو میبندم میرم ÷ی کارم.
امروز خیلی دلم گرفته...هنوز چند روز نمیشه اومدم دلم میخواد برگردم خونمون!
منم کم پیش میاد برم خرید. کار روانفرسا و خسته کننده ایه به طور کلی. مگه اینکه به قول تو زود فلنگو ببندی و بری. ولی این دفعه بیشتر آدما رو نگاه کردم. جالب بود!
پاسخحذفدلارام فسقلی من...
:-*
این نیز بگذرد..
امیدوارم زودتر یه چیز خوشحال کننده پیش بیاد و دلگرفتگیت کمی بهتر شه..
گاهي كه اين پستها و نظرات رو ميخونم اين حس بهم دست ميده كه اينجا خصوصيه و من نباس بخونم!
پاسخحذفيه چي مثل ورود آقايان ممنوع!
اينا كه تازه كيف و كفشه!
پيشنهاد ميدم با يك كارشناس يه سر به جواهر فروشي هاي اطراف حرم بزني! و در آن واحد خودتو بلا نسبت خر جا بزن! بعد ببين چي كه بارت نميكنند!
يكي از علايق من همينه كه خودمو مثال نفهمي جا بزنم و ببينم فروشندگان سنگ چي بهم ميگن!
ولي با خدا هم توشون پيدا ميشه!
شايدم خودشون هم خبر ندارن كه دارن دروغ ميبافن!
خب حالا فرض کن رفتی خرید ولی انگار که تو نیستی که میخوای چیزی بخری. انگار تو فقط داری اون فروشنده ها و مشتریها رو نگاه میکنی.همون چیزی که هستن. با همه راست و دروغاشون و روشهای خرید و فروششون و برخورداشون ، دردهاشون ، دغدغه هاشون و .... نه فقط به عنوان خریدار و فروشنده. به عنوان چندا تا آدم که اونجان.
پاسخحذفیه جور فیلم واقعی...
این تجربه ی امروز من بود. یه جور تجربه ی ساکتی که واسم جالب بود.
این کاری که گفتی هم جالبه. اینکه اطلاعات داشته باشی و نگاهشون کنی ببینی چی میگن..ولی خب آدم شاید یه خورده اعصابش خورد شه.
نمیدونم... تو کامنتها چیزی که میگی رو میفهمم.که البته معمولا به ندرت پیش میاد. ولی تو پستها.. باید بیشتر بهش فکر کنم!
اااااااااااا!!!
پاسخحذفچرا بالایی رو غیر فعال کردی؟چیزی نوشته بودم.
ببخش من چک کردم قبلش...
پاسخحذفنفهمیدم که کسی خوندش!
ولی اینکه به صورت یه پست گذاشتیش که خوبه :)
پاراگراف آخر كه به من جواب دادي چي گفتي؟نفهميدم؟
پاسخحذفنوشته بودی گاهی که میخونی ، حس میکنی خصوصیه.
پاسخحذفگفتم تو کامنتها گاهی پیش میاد که اینطوری باشه. ولی تو پستها فکر نمیکنم!
خواهش میکنم عزیزم!
پاسخحذف:)!
click reference find out this here Visit Your URL visit this page my site article
پاسخحذف