پشت پرده ، لب پنجره ، روبروی من ،
دو قمری نشسته اند
آرام به خود مشغولند ، مرا نمیبینند
و نمیدانند پشت پرده ، در فاصله ای اندک ، چه دنیای نا آرامی است...
پشت پرده ، اندکی دورتر ، در باغچه ،
درخت آلویی به شکوفه نشسته است ، از پارسال تا کنون قد کشیده ، گل هایش را دانه دانه و با تامل باز میکند
و نمیداند اندکی دورتر چه ذهن پریشانی در خود تامل کرده ،
و نمیداند که آن ذهن پریشان چه سخت به نقد خود مشغول است...
پشت پرده ، دور ترَک ، در آسمان نیمه آبی - نیمه ابری ِ ظهر ،
دسته ای پرنده با شتاب میگذرند ،
و هیچ نمیبینند حرکات آرام آرام دستی را که نوشتن آغاز کرده ، و آرامی اش نه از آرامش که از خستگی ست...
و نمیبینند که چگونه اندیشه ی پروازش معلق شده ، به گِل نشسته...
پشت پرده ، دوقمری نشسته اند...
رد نگاهم را حس میکنند ( آه از این نگاه...) ، مرا نمیبینند ، سرگشته گشته اند!
من نگاه بر میگیرم ، شاید آرام بمانند
پشت پرده ، دو قمری ، در آفتاب لمیده اند...
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
◄
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
▼
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)
چه خبره؟ آشفته اي!!!!
پاسخحذفآره...
پاسخحذفسلام ندا خانومه گل گلاب.چه طوری دختر؟چه همه چیزای قشنگ مشنگ نبشتی...
پاسخحذفدلم برت تنگ رفته!
گویی بعد از قرنی که خطهای اذربایجان شرقی قاطیده بودند کنون وصل میباشیم...
سلام ما را به مادرجان برسانید بگویید از همین دوردورا چاکریم
سلام بر دختر گل گلابی...
پاسخحذفمادرجان اینجا نشسته اند میگویند سلام بر بزرگ بانوی فیزیک دان..
حال من نمیدانم مقصود چطور بزرگی ای است...
امیدواریم که خوب باشید و آذربایجان شرقی برایتان پر برکت باشد
ما هستیم... می اندیشیم... پس به قول بعضی ها بیشتر هستیم...
چون میگذرد غمی نیست...
و خواهیم آموخت...
دل مویم تنگ رفته... کی میین اینجی؟
عروسی دایی جان تان چیطو بود؟
خوش باشید
ایشون لطف دارن...اینجا که همه بهم میگن کوچولو...تازه یکی ازبچه ها هم بهم میگه نی نی خوابگاه:)
پاسخحذف25
عروسی خیلی خوب بود.همه اومده بودن...شلوغ و پلوغ
کلی خنگولی بازی دراوردیم...
:)
پاسخحذف:)
:)
ایول که عروسی خوش گذشته و بازی - شادی کردین :)
پس ایشالا عروسی سارا و بلکم زودتر میبینیمت :)
خوب باشی