۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
از حال نوشته ها...
از درخت توت دوست داشتنی که حالا بی برگ شده میروی بالا ، مینشینی همانجا ، سبک ، آفتاب هم می تابد رویت ، آسمان هم آبیِ آبی ، پدرت آن طرف تر شعر میخواند. یادت رفته دیشب را نخوابیده ای... بعد آتش درست میکنید و زنده نگه دارش تو میشوی... لازم نیست حرفی بزنی... آتش خودش حرف میزند... از درخت بادام میروی بالا که تا به حال نرفته بودی ، بادام می اندازی پایین ، نصفشان پوچ است ، اما مغزدار هایش چه طعمی دارند! طعم واقعی! فکر میکنی شاید همیشه همین باشد!
بعد میروید اسب آقا رضا را میبینید... نگاهش میکنی ، هیچ نمیگویی ، انگار میشنودت ، می آید جلو ، دستت را بو میکند ، می ایستد روبرویت ، نگاهت میکند ، دوست ندارد دستش بزنی ، انگار هنوز به دستت اطمینان ندارد، اما صورتش را می آورد نزدیک صورتت ، خیلی نزدیک! تو را یاد طوطی شکوفه می اندازد! اسب ها را دوست داری! طوطی ها را هم! سگ ها را هم همینطور! لازم نیست حرفی بزنی ، خودشان میشنوند و انگار شنیده میشوند... واقعی! حرفی هم اگر زده میشود ، انگار فقط برای شنیدن صدایت هست ، یا شاید لحنش ، نمیدانم! حرف که میزنی گوشت میکنند!
حیوانات خوبند ، بچه های کوچک هم همینطور... یک آدم بزرگهایی هم گاهی... صافند... میدانی ، خودشانند! آنچه میخواهند بگویند انگار از وجودشان متصاعد(!) میشود! واقعیند! به سخره نمیگیرندت! و چه لذتِ آرامی دارد سکوت درکنارشان! :)
امروز خوب بود...
بعد میروید اسب آقا رضا را میبینید... نگاهش میکنی ، هیچ نمیگویی ، انگار میشنودت ، می آید جلو ، دستت را بو میکند ، می ایستد روبرویت ، نگاهت میکند ، دوست ندارد دستش بزنی ، انگار هنوز به دستت اطمینان ندارد، اما صورتش را می آورد نزدیک صورتت ، خیلی نزدیک! تو را یاد طوطی شکوفه می اندازد! اسب ها را دوست داری! طوطی ها را هم! سگ ها را هم همینطور! لازم نیست حرفی بزنی ، خودشان میشنوند و انگار شنیده میشوند... واقعی! حرفی هم اگر زده میشود ، انگار فقط برای شنیدن صدایت هست ، یا شاید لحنش ، نمیدانم! حرف که میزنی گوشت میکنند!
حیوانات خوبند ، بچه های کوچک هم همینطور... یک آدم بزرگهایی هم گاهی... صافند... میدانی ، خودشانند! آنچه میخواهند بگویند انگار از وجودشان متصاعد(!) میشود! واقعیند! به سخره نمیگیرندت! و چه لذتِ آرامی دارد سکوت درکنارشان! :)
امروز خوب بود...
از قبلا نوشته ها...
-چرا از لبخند میترسی؟ من ازش شاد میشم !
.
.
.
سه سال و اندی بعد...
حالا من هم کمی میترسم! و همان تویی که میترسیدی ترسانده ایم!
جالب نیست؟!
میترسم لبخندهای خالی را پر ببینم باز!
راستش را بخواهی اما، هنوز هم شاد میشوم! :)
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
چشمانت را میبندی برای خواب،
گذشته صافِ صاف می آید در سیاهی چشمهای بسته ات!
آنقدر صاف که انگار دیروز است ، یا حتی همین الان است که اتفاق می افتد!
فضا هست... صدا هست...
سایه ی رقصان شمعدانی ها هم هست...
زنده....
صحنه ای دیگر...
نشسته ای آن بالا ، درختان در باد،
فکر میکنی توی این دنیای غریب، چه آدم دستش خالیست...
صحنه ای دیگر...
حرف میزنی ، با کسی که نیست ، عمیق!
و دیگری...
میگویی ، میشنوی و میخندی ، با کسی که هست!
و دیگری و دیگری و دیگری... سریع و پشت هم ، واضح!
....
چشم باز میکنی و فکر میکنی... چطور اینقدر زنده زنده شد؟!
و فکر میکنی... به خرج کرده هایت...
داده هایت ، هم گرفته هایت...
و فکر میکنی... چیزهایی میمیرند! چیزهایی که می اندیشیدی ارزشمندند!
و فکر میکنی... میگذریم... با نقشی از قدمهایمان بر زمینی که از آن گذشتیم...
و فکر میکنی... به خیام... چون آب به جویبار و چون باد به دشت...
و فکر میکنی...
سینمای چند بعدی تمام میشود.۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
تا می آیی از زیر آوار افکار سنگین بیرون بیایی بعد از مدتها ، انگار که با پتکی بر سرت میکوبد و میگذرد، تا باز فرو روی!
فرو و حتی فرو تر... آجری بیشتر ، یا تیرآهنی!
انگار که دفن شده با نمیدانم و چرا بودنِ آدمها خوب است!
انگار تنها چیزی که مهم است همین است!
خاطری که از خاطره ای خراش میخورد...
چون درختی که از خنجری!
پ.ن. یاد شاملو افتادم! "آیدا: درخت وخنجر و خاطره" ، برم یه نگاهی بندازم :)
فرو و حتی فرو تر... آجری بیشتر ، یا تیرآهنی!
انگار که دفن شده با نمیدانم و چرا بودنِ آدمها خوب است!
انگار تنها چیزی که مهم است همین است!
خاطری که از خاطره ای خراش میخورد...
چون درختی که از خنجری!
پ.ن. یاد شاملو افتادم! "آیدا: درخت وخنجر و خاطره" ، برم یه نگاهی بندازم :)
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
یک اسم یا عنوان که به آدم اضافه میشود ، یا یک موقعیت اسم دار که واردش میشوی ، گاهی یک برخوردهایی میبینی... که انگار تو ، آدم ِ آن رابطه ، فرق کرده است! من نمیدانم در عرض فوقش دو ماه یا خیلی بیشترش حتی، یک اسم با یک آدم چه میتواند بکند که انگار ارزش آن آدم را بالا یا پایین میبرد! در صورتی که آدمش همان آدم است! من بدم می آید! موقعیت ها قبول دارم آدم را با زمان تغییر میدهند ، تازه بیشتر از درون ، بعد کم کم بیرونی هم شاید بشود، اما این روش های ارزش گذاری بدآمدنی اند! لا اقل برای من!
ارزش یک آدم به چیست؟!
یاد این افتادم که یکی گفته بود به حرفهاییست که برای نگفتن دارد!
حتی همین هم همیشه خوب نیست!
گاهی حرفهای مانده ، بوی نا میگیرند ، یا فاسد میشوند...
ارزش یک آدم به چیست؟!
یاد این افتادم که یکی گفته بود به حرفهاییست که برای نگفتن دارد!
حتی همین هم همیشه خوب نیست!
گاهی حرفهای مانده ، بوی نا میگیرند ، یا فاسد میشوند...
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
اولین قطعه در هر لحظه ی خالیت هست ، چه بخوانیش ، چه باشد برای خودش در ذهنت ، چه حتی سوتت بیایدش!
میخواهد بامزه باشد ، یا ساده یا یک جاهاییش پیچ دار، اولین قطعه ، هرچه که هست خوب است!
میخواهد وقت کم بیاوری! میخواهد یک چیزهایی که دوست داری در شلوغ ِ روزهایت از قلم بیفتد!
میخواهد عصرهای دانشکده خالی باشد و تنها و سرد!
میخواهد دلت تنگ باشد!
اولین قطعه خوب است،
و چیزهای خوب دیگر هم...
میخواهد بامزه باشد ، یا ساده یا یک جاهاییش پیچ دار، اولین قطعه ، هرچه که هست خوب است!
میخواهد وقت کم بیاوری! میخواهد یک چیزهایی که دوست داری در شلوغ ِ روزهایت از قلم بیفتد!
میخواهد عصرهای دانشکده خالی باشد و تنها و سرد!
میخواهد دلت تنگ باشد!
اولین قطعه خوب است،
و چیزهای خوب دیگر هم...
۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه
یک حس میکنی هایی هستند، نگاه که میکنی ، تقویم گذشته هایت هم شهادتشان میدهد... چه دقیق!
جالب است که حس میکنی، هرچند از حس کردنش حس خوب نداری!
نگاه میکنی، توی توی تقویم گذشته ها هم با توی حالا یکی نیست. فرق کرده. آدم خودش که میفهمد!
جالب است....
یک سخت هایی ، یک تلخ هایی ، یک گذشته هایی....
برای تو ، برای دیگران...
همین است دیگر... بگذار اسمش را بگذاریم زندگی....
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
آدم شفافیست... و محکم!
حرف که میزنیم دوست دارم!
میگویم آدم لازم دارد حس خوب بدهد و بگیرد! گاهی خراب میشود!
میگوید گاهی خیال میکنیم، حتی ناخودآگاه، یک جوی باریک بهتر از هیچ است. گذشته ها را از ذهنمان بیرون نمیکنیم. مزمزه میکنیم. یادمان می آید. حتی بدمان می آید. نمیدانیم که وقتی تمام شدنش را یاد گرفتیم ، چشممان بازتر میشود برای دیدن های نو. میگوید خودم هم تجربه کرده ام. و این "خودش هم تجربه کرده است"ها و "تجربه کرده است"هایی که من هنوز تجربه نکرده ام ، خوب میچسبند :)
کیف دارد که از یکی احساس سبکِ روشنی داشته باشی!
و کیف دارد که بگذاری بداند!
و کیف دارد که چیزهای خوب بشنوی تو هم!
دوستی کیف دارد!
دوست داشتن ، و دوست داشته شدن! :)
حرف که میزنیم دوست دارم!
میگویم آدم لازم دارد حس خوب بدهد و بگیرد! گاهی خراب میشود!
میگوید گاهی خیال میکنیم، حتی ناخودآگاه، یک جوی باریک بهتر از هیچ است. گذشته ها را از ذهنمان بیرون نمیکنیم. مزمزه میکنیم. یادمان می آید. حتی بدمان می آید. نمیدانیم که وقتی تمام شدنش را یاد گرفتیم ، چشممان بازتر میشود برای دیدن های نو. میگوید خودم هم تجربه کرده ام. و این "خودش هم تجربه کرده است"ها و "تجربه کرده است"هایی که من هنوز تجربه نکرده ام ، خوب میچسبند :)
کیف دارد که از یکی احساس سبکِ روشنی داشته باشی!
و کیف دارد که بگذاری بداند!
و کیف دارد که چیزهای خوب بشنوی تو هم!
دوستی کیف دارد!
دوست داشتن ، و دوست داشته شدن! :)
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
باد سرد میپیچد در کوچه،
دو کلاغ حریصانه پلاستیک سیب های نیمه پوسیده ی کنار راه را پاره پاره میکنند،
ولگردهای مست ، فریادِ مستی کشان حضورشان را به رخ میکشند،
و گربه های در گذر ، آن طرف تر وقیحانه در چشمهایم خیره میشوند.
من خسته ام...
لای زردهای برگ فرو میروم...
خستگی هایم را ، ناگشوده ، فرو میدهم ....
"من سردم است
و می دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند . . ." (فروغ فرخزاد)
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
تا "لا"ی آن بالا بالا ها را خوب خوانده باشید و ذوق کرده باشید و استادتان هم انرژی گرفته باشد،
روی حس دادنها فکر کرده باشید و چسبیده باشد ،
باران بیاید نرم و قدم بزنی آرام و سکوت داشته باشی،
رقص چنارها را در باران دیده باشی و پایت با موسیقی در گوشت ضرب گرفته باشد در اتوبوس برگشت،
در راه خانه هم بوی اطلسی باشد و تو باشی و باران روی گونه هایت ، با نوای شیرینش!
هرقدر هم میخواهد قبلش گرفته بوده باشی ،
سنگ که نیستی!
سبک میشود مغزت!
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
یک دفعه ممکن است یک پارچِ شیشه ای قرمزِ کَمَکی کوچک پیدا کنی از آن زیر میر ها، بعد رزهای رنگ و وارنگِ از اینور و آنور آمده ی خشکت را بگذاری تویش رها شوند، و دیدی که خوشگل شده، کلی ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است سفید و سبزِ خوشرنگ بپوشی و از باهم نشستنشان ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است یک آدمهایی دور و برت یا حتی دور دور، بچسبند حسابی!
یک دفعه ممکن است ببینی توی پستت پرچم ایران ساخته ای و دلت بخواهد بگیرد باز و تو نخواهی!
و دلت بخواهد زنده باشی و زنده باشی... و بخواهی!
یک دفعه ممکن است سفید و سبزِ خوشرنگ بپوشی و از باهم نشستنشان ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است یک آدمهایی دور و برت یا حتی دور دور، بچسبند حسابی!
یک دفعه ممکن است ببینی توی پستت پرچم ایران ساخته ای و دلت بخواهد بگیرد باز و تو نخواهی!
و دلت بخواهد زنده باشی و زنده باشی... و بخواهی!
۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۰, سهشنبه
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه به زیرغلتکی میرود
وگفتن که سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمیشناسمش
ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم
ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیزهم
مارگوت بیکل - ترجمه شاملو
شاهد آن بودن که چگونه به زیرغلتکی میرود
وگفتن که سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمیشناسمش
ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم
ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیزهم
مارگوت بیکل - ترجمه شاملو
۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
میگوید رشته ات چه بود؟میگویم فیزیک.... میگوید آهااا پس خارج میزنی! میخندم! (خواهرش هم فیزیکیست) میگوید نه از موضوع ما خارج میزنی! بعد میگوید خب بدن آدم همیشه با قانونهای ریاضی وار جواب نمیدهد. میگوید باهاش منطقی رفتار کن! ولی نه منطق ریاضی! و من فکر میکنم چه بامزه! بعدترش فکر میکنم خب خودش میداند منظورش از منطق و منطق ریاضی چیست و چه فرقی با هم دارند؟!
۱۳۸۹ مهر ۱۳, سهشنبه
گفتم مشخص بود عصبانی هستی یا هم که آشفته.....
اصلا چرا باید عصبانی که هستم قورتش بدهم؟!
اصلا آره راستش را بخواهی ، کنار همه ی شلوغ بودن ها و دویدن ها ، یک چیزهایی یادم نمیرود!
و آره! فکرم که میرود به کنار هم گذاشتن تکه تکه های پازلی که هر روز بیشتر میشود و انگار تمامی هم ندارد ، میروم روی درجه قرمز!
و آره! از انواع روشهای پیشنهادی برای آرام کردن معده ی منفجر شده خسته ام!
دیگر قورتش نمیدهم!
آره! بقیه اش به کنار! عصبانیم!
اصلا چرا باید عصبانی که هستم قورتش بدهم؟!
اصلا آره راستش را بخواهی ، کنار همه ی شلوغ بودن ها و دویدن ها ، یک چیزهایی یادم نمیرود!
و آره! فکرم که میرود به کنار هم گذاشتن تکه تکه های پازلی که هر روز بیشتر میشود و انگار تمامی هم ندارد ، میروم روی درجه قرمز!
و آره! از انواع روشهای پیشنهادی برای آرام کردن معده ی منفجر شده خسته ام!
دیگر قورتش نمیدهم!
آره! بقیه اش به کنار! عصبانیم!
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
میگویی مهم نیست، روی من تاثیری ندارد.
دروغ میگویی!
شاید خودت هم نمیفهمی دروغ میگویی، اما چیزها تاثیرشان را میگذارند.
زخم ها الان نه ، بعدا ، حتی شده قایمکی و در جاهای حتی بی ربط، خودشان را بالاخره یک جوری نشان میدهند، گاهی حتی یک جورِ تیزی!
دانستن و پذیرفتنش شاید بهتر باشد... آدم آرام تر است... و آدم نرم تر است!
راستی آدم که نداند دارد دروغ میگوید، باز هم اسمش میشود همین که دارد دروغ میگوید؟
دروغ میگویی!
شاید خودت هم نمیفهمی دروغ میگویی، اما چیزها تاثیرشان را میگذارند.
زخم ها الان نه ، بعدا ، حتی شده قایمکی و در جاهای حتی بی ربط، خودشان را بالاخره یک جوری نشان میدهند، گاهی حتی یک جورِ تیزی!
دانستن و پذیرفتنش شاید بهتر باشد... آدم آرام تر است... و آدم نرم تر است!
راستی آدم که نداند دارد دروغ میگوید، باز هم اسمش میشود همین که دارد دروغ میگوید؟
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
یاد گرفته ام فکر کنم به آنچه میشنوم ، یا میگویم.
گاهی هست دیگر زیادی فکر میکنم که هیچ ، اما کلنش خوب است.
یاد گرفته ام فکر کنم و تحلیل کنم.
منصف اگر باشی ، اشتباهها و بد گفتن های خودت را هم میبینی.
حداقلش این میشود که میپذیری و یک "ببخشید" ِ واقعی گفتنت میتواند حس خوبی ببخشد ، به طرف مقابل ، و درنتیجه به خودت!
منصف اگر باشی ، میشود حرف زد روی گیرها ، پذیرفتشان ، و بازشان کرد!
گاهی هست دیگر زیادی فکر میکنم که هیچ ، اما کلنش خوب است.
یاد گرفته ام فکر کنم و تحلیل کنم.
منصف اگر باشی ، اشتباهها و بد گفتن های خودت را هم میبینی.
حداقلش این میشود که میپذیری و یک "ببخشید" ِ واقعی گفتنت میتواند حس خوبی ببخشد ، به طرف مقابل ، و درنتیجه به خودت!
منصف اگر باشی ، میشود حرف زد روی گیرها ، پذیرفتشان ، و بازشان کرد!
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه
بوی پاییز می آید و من که مینشینم ، از سرما لای لحاف گل گلیم گم میشوم.
بوی پاییز می آید و من که دلم سنگین شده، خودم را لای چیزهای خوب پیدا میکنم.
چیزهای خوبی که همیشه هستند. هرقدر هم که دوست نداشتنیها سنگین- سنگین باشند، هستند که خوشحالمان کنند ، اگر ببینیمشان.
بوی پاییز می آید... باز پاییز.... و این بار انگار چیزی شکسته است!
راستی چه خوب است که دوستی بگوید چه دلم میخواست می آمدی و چه خوب شد که آمدی. و بعدش احساس کنی مفید بوده ای ، هر چند که شاید فقط گوش داده باشی!
پاییز آمده... بوی مدرسه می آید!
باید دفتر و مدادهایم را پیدا کنم!
بوی پاییز می آید و من که دلم سنگین شده، خودم را لای چیزهای خوب پیدا میکنم.
چیزهای خوبی که همیشه هستند. هرقدر هم که دوست نداشتنیها سنگین- سنگین باشند، هستند که خوشحالمان کنند ، اگر ببینیمشان.
بوی پاییز می آید... باز پاییز.... و این بار انگار چیزی شکسته است!
راستی چه خوب است که دوستی بگوید چه دلم میخواست می آمدی و چه خوب شد که آمدی. و بعدش احساس کنی مفید بوده ای ، هر چند که شاید فقط گوش داده باشی!
پاییز آمده... بوی مدرسه می آید!
باید دفتر و مدادهایم را پیدا کنم!
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
یک چیزهایی که در آدم عوض میشوند ، اگر زمان برده باشند ، عمیقند.
یک چیزهایی که در آدم عمیق میشوند ، اگر بعد بفهمد خوب نیستند ، آندو کردنش سخت است!
هرقدر هم که بخواهد آندو شده فرضشان کند ، فقط فرضشان کرده است. ادایش را در آورده است.
یک چیزهایی که با زمان عوض شده باشند ، با زمان هم عوض میشوند!
یک وقت هایی که سخت است و بالاخره میگذرد ، آدم دلش میخواست دست ِ خودش بود که زمان را تند و کند کنَد!
* به جای آندو کلمه ی مناسب فارسی به ذهنم نیومد!
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
یک چیزهایی تمام میشوند ، یک چیزهایی شروع میشوند ، یک چیزهایی فقط کمی عوض میشوند.
یک چیزهایی ، خود یا دیگر نوشته ، هربار که خوانده میشوند ، رها ترت میکنند. انگار صاف تر میروی در عمقشان... ، در عمق خودت...
کتابی جدید برای خواندن ، کتابی جدید برای نواختن ، کتابی جدید برای کلنجار رفتن ، مسیری متفاوت...
و آدم همانطور که میترسد ازندیده ها و ندانسته ها ، ذوق هم دارد برای دیدن ها و دانستن ها!
و آدم نگاه میکند میبیند دلش تنگ شده برای "دلم میخواهد"ها ، "میخواهم"ها!
آدم هی عوض میشود با زمان...
محیطش هم...
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
1. و چه بی ریخت است که آدم عکسهای وبلاگش فقط با فیلترشکن باز شوند!
و چه بی ریخت تر است که تمام زندگی آدمها در فیلترهای رنگ به رنگ غرق شده باشد!
2. زندگی ِ در جریان ِ زنده ، سخت است! آدم گاهی دردش میگیرد!
"زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه ی آن چیزها
که "شدن" را
امکان میدهد." (مارگوت بیکل - شاملو)
و چه بی ریخت تر است که تمام زندگی آدمها در فیلترهای رنگ به رنگ غرق شده باشد!
2. زندگی ِ در جریان ِ زنده ، سخت است! آدم گاهی دردش میگیرد!
"زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه ی آن چیزها
که "شدن" را
امکان میدهد." (مارگوت بیکل - شاملو)
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه
چند سال پیش بود گفته بود... "بدترین لحظه اش همان موقع است که میخواهی بالا بیاوری ، بعدش آدم حالش بهتر میشود!"
و من از همان موقع چندین بار بود که تا دم بدترین لحظه پیش میرفتم و همانجا میماندم ، در جا میزدم ، در آستانه ی بدترین لحظه ها!
و باز تلخ تلخ فرو میدادم تلخ ها را...
... !
بعد میبینی هیچ کس نیست....
تویی و دیوارهایی که تحمل ِ حال ِ خراب دیدن دارند...
و پرتاب میکنی به بیرون ، هرچه حال ِ خراب است...
و چه خوب است ، از تلخ های سالیان کاستن...
و چه خوب است ، گیسوان ِ خاک گرفته را ، زیر باران بردن....
و من از همان موقع چندین بار بود که تا دم بدترین لحظه پیش میرفتم و همانجا میماندم ، در جا میزدم ، در آستانه ی بدترین لحظه ها!
و باز تلخ تلخ فرو میدادم تلخ ها را...
... !
بعد میبینی هیچ کس نیست....
تویی و دیوارهایی که تحمل ِ حال ِ خراب دیدن دارند...
و پرتاب میکنی به بیرون ، هرچه حال ِ خراب است...
و چه خوب است ، از تلخ های سالیان کاستن...
و چه خوب است ، گیسوان ِ خاک گرفته را ، زیر باران بردن....
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
1. میگویم: "هوم... :) امیدوارم انتخاب خوبی باشد! " ، که خودم فکر میکنم درست نیست و توضیحاتش را هم گفته ام، میداند. خودم فکر میکنم درست نیست و میبینم که بعد چه ممکن است بشود و چقدر اذیت میشود. انتخاب اوست ولی ، زندگی اوست....
بعد فکر میکنم به آنچه یک آدمی انگار میبیند ، و آنچه یک آدمی انگار باید تجربه کند ، به بهای سختی هاش....
شاید چیزهای خوبی هم ببیند... چه میدانیم!
2. "من به آراستگی خندیدم"! (حمید مصدق)
و بعد دسته دسته لاله عباسی ِ زرد و صورتی پیدا کردم که لای کتاب قدیمی کاغذ کاهی دار، خشک شده بود! :)
3. آدم دلش تنگ میشود! آدم دلش تنگ است! آدم دلش تنگ خواهد شد!
آدم یک چیزهایی هست ، دوست دارد... و همیشه دارد!
...
۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه
از انگورهای حیاط چیده باشید و شسته باشید و مانده باشد که آبش برود ، از مورچه های حیاط روی کابینت در حال قدم زدن ببینید و از مورچه ی روی کابینت بدتان بیاید و در ضربات سریع بی آسیب (یا اقلکم کم آسیب) به مورچگان ِ کنه! متبحر شده باشید ، بعد همانطور که میبینید مورچه هه از لبه ی کابینت پایین را نگاه میکند و به تغییر ارتفاع حسابی مشکوک است، ضربه را وارد کنید و آن وقت است که میبینید به زمین میرسد ، و بعد از اندک مکثی و درک موقعیت جدید، راهش را میگیرد و میرود!
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه
....
6 سال از من کوچکتر است و با هم صفایی میکنیم. اهل خواندن و اندیشه است و حسابی سرزنده.
برایم داستان مردی را میگوید که به جنگ میرود و تفنگی به او میدهند ، او میپرسد چرا؟ چرا باید بکشیم؟ و هزار چرای دیگر... میگویند نگاه کن! این ماشه است ، دشمن که می آید باید چنین کنی! باز میگوید چرا؟ میگویند اگر نکشی ، کشته میشوی! باز میگوید اصلا چرا باید کشتنی باشد درمیان؟! نبرد که شروع میشود هم دست از چرا گویی برنمیدارد، به دوستان هشدارگویش هم گوش نمیدهد و تا دم آخر هم ماشه را نمیکشد. آخر کار هم که عیان!
گاهی زندگی هر روزه مان اینطور میشود....
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
◄
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
◄
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
▼
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)