Raise your hopeful voice you have a choice
۱۳۹۰ دی ۹, جمعه
۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه
باور داری به این؟
چند وقت است هی یادش می افتم ، از دوستی هم شنیدم پریروز ، بقیه ی نمایشنامه ی اشمیت را هم داشتم میخواندم امروز، از این ایده نوشته بود...
یک فیلم گوگولی قدیمی هست که هنوز هم از دیدنش خوشحال میشوم (یعنی فکر کنم بشوم لااقل): "اشکها و لبخندها" یا همان آوای موسیقی (the sound of music) ، یک جاش هست جولی اندروز مثلا خوشحال است و میخواند :
so some where in my youth or childhood
I must have done something good
nothing comes from nothing
nothing ever could
so some where in my youth or childhood
I must have done something good...
چند وقت است هی یادش می افتم ، از دوستی هم شنیدم پریروز ، بقیه ی نمایشنامه ی اشمیت را هم داشتم میخواندم امروز، از این ایده نوشته بود...
یعنی هر خوب و بدی که الان هست ، به خاطر قبلا بوده ها و رفتار و افکار ماست؟! یا هرچه کنی حتما و قطعا اثرش را میگذارد در آینده؟!
من نمیدانم!
۱۳۹۰ دی ۶, سهشنبه
۱۳۹۰ دی ۲, جمعه
یک نمایشنامه است که میخوانیم. از اریک امانوئل اشمیت. میگوید ملودرام پایه اش همین سوء تفاهم هاست. سوء تفاهم هایی که گاهی یک چیز خوب را از بیخ نابود میکنند. فکر میکنم خب صاف و پوست کنده بودن آدمها میتواند از تولید ملودرام پیشگیری کند. اما رابطه ی پوست کنده گی با جذابیت ؟! میگویند رازگونه گی و جذابیت رابطه ی مستقیم دارند. اما من نمیدانم و زیاد هم دوستش ندارم!
تنها میدانم وقتی چیزی برای یاد گرفتن و فهمیدن یا جایی برای تلاش وجود نداشته باشد (یعنی که ذهن فعال) ، آدم کم کم حوصله اش سر میرود.
خب آن رازگونه گی هم میتواند نوعی فعال کردن ذهن باشد! هرچند که سمت و سویش ممکن است جالب نباشد اگر دقیق شوی!
تنها میدانم وقتی چیزی برای یاد گرفتن و فهمیدن یا جایی برای تلاش وجود نداشته باشد (یعنی که ذهن فعال) ، آدم کم کم حوصله اش سر میرود.
خب آن رازگونه گی هم میتواند نوعی فعال کردن ذهن باشد! هرچند که سمت و سویش ممکن است جالب نباشد اگر دقیق شوی!
۱۳۹۰ آذر ۲۹, سهشنبه
امروز به کلی چیزهای مهم فکر کردم... خیلی مهم... و جدی!
بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود...
و آن آدم ِ گچ به دست خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...
آفتاب سریع بود ، ساعت هم ،
روزها هم ... ،
من ؟!
باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم...
بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود...
و آن آدم ِ گچ به دست خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...
آفتاب سریع بود ، ساعت هم ،
روزها هم ... ،
من ؟!
باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم...
۱۳۹۰ آذر ۲۲, سهشنبه
... چه چیز سبب شده است که این مردم زندگی خود را مخصوص به خدمت علم سازند و این همه دلباخته ی آن شوند؟ جواب دادن به این سوال کار دشواری است و هرگز نمیتوان یک راه کلی برای گفتن جواب پیدا کرد. من شخصا مانند شوپنهاور عقیده دارم که نیرومند ترین علت رو کردن به علم ضرورت فرار از زندگی تاریک و غم انگیز روزانه است؛ به این ترتیب است که انسان رشته ی بی پایان آرزوهای زودگذر را ، که هنگام توجه فکر به محیط روزانه یکی پس از دیگری حادث میشود ، میگسلد و خود را از رنج و فشار آنها میرهاند.
بر این انگیزه ی منفی باید علت مثبتی را نیز بیفزاییم. طبیعت انسانی همیشه درآن میکوشد که برای خویشتن تصویری ساده و کلی از جهانی که وی را فرا گرفته است بسازد. در این کار منتهای سعی او متوجه آن است تا تصویری که میسازد هرچه بهتر ممکن است آنچه را فکر انسان در طبیعت میبیند به شکل ملموس و قابل فهمی تعبیر کند. این کاری است که شاعر و نقاش و فیلسوف و عالم طبیعی هریک به راه مخصوص خویش انجام میدهند. وی در این تصویر مرکز ثقل روح خویش را چنان جای میدهد که آرامش و طمانینه ای را که در فعل و انفعالات پر جنب و جوش زندگانی روزانه از کف داده است بازیابد. ... (آلبرت اینشتین - ترجمه احمد آرام)
بر این انگیزه ی منفی باید علت مثبتی را نیز بیفزاییم. طبیعت انسانی همیشه درآن میکوشد که برای خویشتن تصویری ساده و کلی از جهانی که وی را فرا گرفته است بسازد. در این کار منتهای سعی او متوجه آن است تا تصویری که میسازد هرچه بهتر ممکن است آنچه را فکر انسان در طبیعت میبیند به شکل ملموس و قابل فهمی تعبیر کند. این کاری است که شاعر و نقاش و فیلسوف و عالم طبیعی هریک به راه مخصوص خویش انجام میدهند. وی در این تصویر مرکز ثقل روح خویش را چنان جای میدهد که آرامش و طمانینه ای را که در فعل و انفعالات پر جنب و جوش زندگانی روزانه از کف داده است بازیابد. ... (آلبرت اینشتین - ترجمه احمد آرام)
۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه
...برای فرانز "در حقیقت زیستن" به معنای دروغ نگفتن و پنهان کاری نکردن است. اما به نظر سابینا "در حقیقت زیستن" -به خود و دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست ، خواه ناخواه خود را با چشمان نظاره گر تطبیق میدهیم، و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست....
"سبکی تحمل ناپذیر هستی"
"سبکی تحمل ناپذیر هستی"
۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه
۱۳۹۰ آذر ۸, سهشنبه
بلاگر فونتی که باهاش مینویسم را ندارد. اما نوشته ای با این فونت را درست نشان میدهد. هربار مجبورم مثلا از نوشته های قبلی کلمه ای را بگیرم کپی کنم تا بقیه نوشته به همان فونت دربیاید.
کلمه هایی را میگیرم همیشه ، که بیشتر دوستشان دارم. یا ارتباط برقرار میکنم با آنها.
طیف کلمات مذکور انگاری گاهی عوض میشود!
تنها چیزهایی که به خودت و تنها خودت مربوط باشد را میتوانی کمی مطمئن تر رویش حرف بزنی. پای آدمهای دیگرکه وسط می آید ، سخت تر میشود. حالا گاهی خوش رنگ تر و زنده تر میشود و اینها حرفی توش نیست ، ولی دیگر اختیارش دست تو تنها نیست.
میخواهم تا سال دیگر یک کارهایی را انجام داده باشم...
کلمه هایی را میگیرم همیشه ، که بیشتر دوستشان دارم. یا ارتباط برقرار میکنم با آنها.
طیف کلمات مذکور انگاری گاهی عوض میشود!
تنها چیزهایی که به خودت و تنها خودت مربوط باشد را میتوانی کمی مطمئن تر رویش حرف بزنی. پای آدمهای دیگرکه وسط می آید ، سخت تر میشود. حالا گاهی خوش رنگ تر و زنده تر میشود و اینها حرفی توش نیست ، ولی دیگر اختیارش دست تو تنها نیست.
میخواهم تا سال دیگر یک کارهایی را انجام داده باشم...
۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه
۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه
آدم همینطوری الکی الکی دلش میگیرد گاهی
الکی الکی هم گاهی خوشحال است
نمیدانم...
شاید الکی الکی هم نباشد!
امروز یک نفر مرد!
و من باز فکر کردم چقدر عجیب است!
و چقدر درک ناشدنی!
دنیایی است...
خیلیش زشت !
این روزها هرجا میروی دوربین ها نشانه رفته اند آدمها را! بدم می آید! 1984!
یک کتابهای خوبی و یک آدمهای خوبی و یک کارهای خوبی...
و یک حس نرم ، که هستی هست برای خودش آن پشت مشت ها...
هنوز اینها را کسی از ما نگرفته است!
الکی الکی هم گاهی خوشحال است
نمیدانم...
شاید الکی الکی هم نباشد!
امروز یک نفر مرد!
و من باز فکر کردم چقدر عجیب است!
و چقدر درک ناشدنی!
دنیایی است...
خیلیش زشت !
این روزها هرجا میروی دوربین ها نشانه رفته اند آدمها را! بدم می آید! 1984!
یک کتابهای خوبی و یک آدمهای خوبی و یک کارهای خوبی...
و یک حس نرم ، که هستی هست برای خودش آن پشت مشت ها...
هنوز اینها را کسی از ما نگرفته است!
۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه
کلی مینویسی و بعد از مدتها نوشته ات را دوست داری، بعد این اینترنت احمقت ارور میدهد و مجبورت میکند فیلترشکن را ببندی ، نوشته هایت را کپی میکنی و بعد که دوباره همه ی راههای مسخره را طی میکنی و می رسی به پیست کردنِ کپی شده ها ، میبینی چیزی برای پیست شدن وجود ندارد و اینجاست که بر شدت خوش بودن احوالاتت افزوده میگردد!!!
مرده باد هرچه فیلتر!
پ.ن. من حوصله ندارم خوب باشم!
پ.ن.2 هر چه مجاز و خواب خوش ، کهیرزاست. تعویذی اگر می آورید ، در بیداری بیاورید!
پ.ن.3 فیلترشکن عزیزم مجال کامنت گذاری و یا هرگونه تغییر و تحولی در وبلاگ رو نمیده......
مرده باد هرچه فیلتر!
پ.ن. من حوصله ندارم خوب باشم!
پ.ن.2 هر چه مجاز و خواب خوش ، کهیرزاست. تعویذی اگر می آورید ، در بیداری بیاورید!
پ.ن.3 فیلترشکن عزیزم مجال کامنت گذاری و یا هرگونه تغییر و تحولی در وبلاگ رو نمیده......
۱۳۹۰ مهر ۱۲, سهشنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه
نیمه شب بیدار میشوی ، بوی شمال 10 سال پیش می آید...
و تو ی آن زمانها...
نشستن و کتاب خواندن روی سنگ های لب دریا...
نشستن و نوشتن... و دریایی که در دفترت یادگاری مینویسد...
و آدمی دیگر آن دورها ، آن طرف ساحل ، که روی سنگ ها نرم میرود ، و روی شنها مینویسد ،
و او هم تنهاست...
بوی شب می آید...
بوی بادی که از روی دریا بیاید و بپیچد لای درختان...
و تو ی آن زمانها...
نشستن و کتاب خواندن روی سنگ های لب دریا...
نشستن و نوشتن... و دریایی که در دفترت یادگاری مینویسد...
و آدمی دیگر آن دورها ، آن طرف ساحل ، که روی سنگ ها نرم میرود ، و روی شنها مینویسد ،
و او هم تنهاست...
بوی شب می آید...
بوی بادی که از روی دریا بیاید و بپیچد لای درختان...
۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه
خب من حالم خوش نیست
اما تو کاریت نباشد،
باز خوب میشوم و برایت قصه های خوش رنگ میگویم!!!!
دوستی میگفت قدیمها ، البته با تحریف ، لطفی که از ته دل بهت میشه رو رد نکن و بپذیر! راست میگفت... مساله فقط اون لطفه نیست ، مساله اون چیزهاییه که حین اون دادن و گرفتن و حتی بعدش ، روت میتونن تاثیر بذارن و گاهی عمیقا چیزی بهت یاد بدن یا خوشحالت کنن!
اما تو کاریت نباشد،
باز خوب میشوم و برایت قصه های خوش رنگ میگویم!!!!
دوستی میگفت قدیمها ، البته با تحریف ، لطفی که از ته دل بهت میشه رو رد نکن و بپذیر! راست میگفت... مساله فقط اون لطفه نیست ، مساله اون چیزهاییه که حین اون دادن و گرفتن و حتی بعدش ، روت میتونن تاثیر بذارن و گاهی عمیقا چیزی بهت یاد بدن یا خوشحالت کنن!
۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه
four o'clock!
محدودیت های زمانی و مکانی و جنسیتی و ...
با این همه آدم باز هم کم و بیش آنچه میخواهد را زندگی میکند... کم و بیش!!!
هرچند که مثلا ممکن است آرزوی طبیعت سکوت ناک ات ، از "کوهستان برفی" به "درختی و رودی و سکوتی" و در نهایت به " حیاط و سایه ی درخت گردو و آسمان آبی و آفتاب و نسیم خنک و اطلسی و لاله عباسی های نیمه خواب" تقلیل بیابد!
میدانستید اسم لاله عباسی به انگلیسی این است؟! ساعت چاهار! چون گلهایش عصرها باز میشوند! :)
با این همه آدم باز هم کم و بیش آنچه میخواهد را زندگی میکند... کم و بیش!!!
هرچند که مثلا ممکن است آرزوی طبیعت سکوت ناک ات ، از "کوهستان برفی" به "درختی و رودی و سکوتی" و در نهایت به " حیاط و سایه ی درخت گردو و آسمان آبی و آفتاب و نسیم خنک و اطلسی و لاله عباسی های نیمه خواب" تقلیل بیابد!
میدانستید اسم لاله عباسی به انگلیسی این است؟! ساعت چاهار! چون گلهایش عصرها باز میشوند! :)
۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه
چند روزیست بین خشم و تهوع از محیط نوسان مینماییم!
و انگار که روز به روز هم بر شدت خود می افزاید!
از اینور و اونور ، ریز و درشت!
یکی نیست بگه بابا خب پدرتون خوب ، مادرتون خوب ، ولمون کنین دیگه!
و خدا پدر این دلخوشکنک های زندگی را بیامرزد که مهلتی برای تک تنفسهای مجددند:
از اتریش بلند شده اومده اینجا برامون ساز میزنه و رو ساز زدنای بچه ها توضیح میده! اینقد باحال و زنده و خل و چله که ذوقمرگ میشم! خب الان که فکر میکنم دلم هم واسه خودمون میسوزه!
اگر روزهایی که حس مفید بودن دارم را خط بزنم ، ....
ترجیح میدم خط نزنم! :دی
و انگار که روز به روز هم بر شدت خود می افزاید!
از اینور و اونور ، ریز و درشت!
یکی نیست بگه بابا خب پدرتون خوب ، مادرتون خوب ، ولمون کنین دیگه!
و خدا پدر این دلخوشکنک های زندگی را بیامرزد که مهلتی برای تک تنفسهای مجددند:
از اتریش بلند شده اومده اینجا برامون ساز میزنه و رو ساز زدنای بچه ها توضیح میده! اینقد باحال و زنده و خل و چله که ذوقمرگ میشم! خب الان که فکر میکنم دلم هم واسه خودمون میسوزه!
اگر روزهایی که حس مفید بودن دارم را خط بزنم ، ....
ترجیح میدم خط نزنم! :دی
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه
کمی که هم مسیر میشویم ، حرف میزنیم. آدم جالبیست. از آن تقص های خوب ، از آنهایی که محکم سر حرفهایشان و تصمیم هایشان می ایستند. از محیط مزخرف میگوییم ، و از آدمهای دوست نداشتنی دور و بر ، و اینکه آدم گاهی تنهایی را ترجیح میدهد. بعدترش میگوید اخیرا اصلا دلم نمیخواهد حرف بزنم. و میفهممش! الان ولی من دوست دارم گاهی با آدمهایی که دوست دارمشان هم کلام شوم ، یا گوش بدهمشان. گاهی هست احساس میکنم عمیقا لازم دارم این ارتباط را. هرچند که هنوز هم خیلی وقتها در پیله ی شخصیم خوشحال ترم.
۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه
۱۳۹۰ تیر ۲۸, سهشنبه
۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه
۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۳, سهشنبه
آن تهی ِ عمق نما که کودکانه باورش داشتم،
که چشمانم را دروغین روشنی میبخشید،
دیگر انگار ، از دنیایی دیگر است
دنیایی که من در آن تمام شده ام
سوزانده اند ام
و خاکسترش را باد با خود برده است ،
به نابودگی!
انگار
تنها خاطره ی اعصار است که هنوز
در اعماق ذهنم تاب میخورد
خاطره ی تلخ ِ در منی که
دیگر
از آن ِ من نیست.
که چشمانم را دروغین روشنی میبخشید،
دیگر انگار ، از دنیایی دیگر است
دنیایی که من در آن تمام شده ام
سوزانده اند ام
و خاکسترش را باد با خود برده است ،
به نابودگی!
انگار
تنها خاطره ی اعصار است که هنوز
در اعماق ذهنم تاب میخورد
خاطره ی تلخ ِ در منی که
دیگر
از آن ِ من نیست.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سهشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
و یک غریبه...
چراغ های خیابان...
موسیقی سپید...
چشمان خالی...
و نگاهی که در نگاه غریبه ای کش می آید...
موسیقی سپید...
چشمان خالی...
و نگاهی که در نگاه غریبه ای کش می آید...
۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه
۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه
زندگی... زنده گی؟!
بازی است همه اش، هان؟ بازی!
بازی ای که گاهی به مسخرگی اش میشود خندید،
گاهی میشود گریست،
گاهی میشود هیچ نگفت و گذشت. نگاه کرد.
قمری های پف کرده ی روی درخت چه احمقانه مینمایند!
یعنی که آدم حالش خوش نیست!
دویدن های هر روزه چه احمقانه میگذرند!
یعنی که آدم گم شده ، یا تنها همین که خسته است،
و نمیدانم چرا خستگی اش رفع نمیشود!
هر چه این دور و بر است، بیشترش، انگار آلوده ست، انگار مسموم است!
دلم برای یک آسمان آبی تمیز ، یک آسمان تیره ی پر پولک تمیز ، یک آسمان ِ باز، چه تنگ شده!
بازی ای که گاهی به مسخرگی اش میشود خندید،
گاهی میشود گریست،
گاهی میشود هیچ نگفت و گذشت. نگاه کرد.
قمری های پف کرده ی روی درخت چه احمقانه مینمایند!
یعنی که آدم حالش خوش نیست!
دویدن های هر روزه چه احمقانه میگذرند!
یعنی که آدم گم شده ، یا تنها همین که خسته است،
و نمیدانم چرا خستگی اش رفع نمیشود!
هر چه این دور و بر است، بیشترش، انگار آلوده ست، انگار مسموم است!
دلم برای یک آسمان آبی تمیز ، یک آسمان تیره ی پر پولک تمیز ، یک آسمان ِ باز، چه تنگ شده!
۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
ذوق کرده ام از باران ، دلم میخواست میرفتم قدم میزدم بیرون خیس میشدم. میگویم. لبخند میشود. چه خوب است. میخواهم نروم اما... مهمان و کار و... . میگویم اگر بارانش تمام نشود، بعد میروم. میگوید یا همین الان یا هیچ وقت! اعتباری به باریدنش نیست و بعد حسرتش میماند به دلت فقط. راست میگوید. نمیگذارد حرامش کنم. یک ربع هم شده میروم بیرون قدم میزنم. چند قطره ای... و ابرها کم میشوند، خیس نمیشوم ، آفتاب میزند ، شاخه ها میدرخشند، آسمان آبی آن بالا با تکه تکه ابرهای سپیدش می افتد کف خیابان و من باز در آسمان قدم میزنم! بعد چند وقت حس میکنم زنده ام. چه دوستش دارم...
۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۵, سهشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه
دل انگشتانم تنگ شده برای کلیدهای سیاه و سپید با زیر و بمی ها و متفاوت بودگی هاشان،
دل من تنگ شده برای کلاس و معلمم با هم ، درختی که از پنجره ی ته راهرو دیده میشود و پنجره اش باهم ، و خیلی چیزهای دیگر!
این دل-تنگی هم عالمی ست!
و نگاه میکنی میبینی چه چیزهای خوبی هم تجربه کرده ای کنار بدهایش،
و چه چیزهای خوبی هم داری در اطرافت، کنار بدهایش!
دل من تنگ شده برای کلاس و معلمم با هم ، درختی که از پنجره ی ته راهرو دیده میشود و پنجره اش باهم ، و خیلی چیزهای دیگر!
این دل-تنگی هم عالمی ست!
و نگاه میکنی میبینی چه چیزهای خوبی هم تجربه کرده ای کنار بدهایش،
و چه چیزهای خوبی هم داری در اطرافت، کنار بدهایش!
۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
پروژه ی کلاسی به ظاهر تمام شده در کناری ، دفتر دوم شاملو را ورق میزنم: همچون کوچه ای بی انتها!
لای صفحه ای از شعرهای پل الوآر گلکی خشک شده ، گلکی ظریف و خوشرنگ که یادم نمی آید نامش چیست یا کی و از کجا آمده یا چرا اینجاست... حالا که خشکیده بنفش میزند... با ساقه ای چون خطی اریب ، و یک گلبرگ شکسته! شاید شقایقی ست!
و یک لبخند...
"شب هیچ گاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجره ی بازی هست
پنجره ی روشنی .
..."
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
◄
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
◄
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
▼
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)