امروز به کلی چیزهای مهم فکر کردم... خیلی مهم... و جدی!
بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود...
و آن آدم ِ گچ به دست خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...
آفتاب سریع بود ، ساعت هم ،
روزها هم ... ،
من ؟!
باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم...
بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود...
و آن آدم ِ گچ به دست خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...
آفتاب سریع بود ، ساعت هم ،
روزها هم ... ،
من ؟!
باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر