Raise your hopeful voice you have a choice
۱۳۹۰ دی ۹, جمعه
۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه
باور داری به این؟
چند وقت است هی یادش می افتم ، از دوستی هم شنیدم پریروز ، بقیه ی نمایشنامه ی اشمیت را هم داشتم میخواندم امروز، از این ایده نوشته بود...
یک فیلم گوگولی قدیمی هست که هنوز هم از دیدنش خوشحال میشوم (یعنی فکر کنم بشوم لااقل): "اشکها و لبخندها" یا همان آوای موسیقی (the sound of music) ، یک جاش هست جولی اندروز مثلا خوشحال است و میخواند :
so some where in my youth or childhood
I must have done something good
nothing comes from nothing
nothing ever could
so some where in my youth or childhood
I must have done something good...
چند وقت است هی یادش می افتم ، از دوستی هم شنیدم پریروز ، بقیه ی نمایشنامه ی اشمیت را هم داشتم میخواندم امروز، از این ایده نوشته بود...
یعنی هر خوب و بدی که الان هست ، به خاطر قبلا بوده ها و رفتار و افکار ماست؟! یا هرچه کنی حتما و قطعا اثرش را میگذارد در آینده؟!
من نمیدانم!
۱۳۹۰ دی ۶, سهشنبه
۱۳۹۰ دی ۲, جمعه
یک نمایشنامه است که میخوانیم. از اریک امانوئل اشمیت. میگوید ملودرام پایه اش همین سوء تفاهم هاست. سوء تفاهم هایی که گاهی یک چیز خوب را از بیخ نابود میکنند. فکر میکنم خب صاف و پوست کنده بودن آدمها میتواند از تولید ملودرام پیشگیری کند. اما رابطه ی پوست کنده گی با جذابیت ؟! میگویند رازگونه گی و جذابیت رابطه ی مستقیم دارند. اما من نمیدانم و زیاد هم دوستش ندارم!
تنها میدانم وقتی چیزی برای یاد گرفتن و فهمیدن یا جایی برای تلاش وجود نداشته باشد (یعنی که ذهن فعال) ، آدم کم کم حوصله اش سر میرود.
خب آن رازگونه گی هم میتواند نوعی فعال کردن ذهن باشد! هرچند که سمت و سویش ممکن است جالب نباشد اگر دقیق شوی!
تنها میدانم وقتی چیزی برای یاد گرفتن و فهمیدن یا جایی برای تلاش وجود نداشته باشد (یعنی که ذهن فعال) ، آدم کم کم حوصله اش سر میرود.
خب آن رازگونه گی هم میتواند نوعی فعال کردن ذهن باشد! هرچند که سمت و سویش ممکن است جالب نباشد اگر دقیق شوی!
۱۳۹۰ آذر ۲۹, سهشنبه
امروز به کلی چیزهای مهم فکر کردم... خیلی مهم... و جدی!
بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود...
و آن آدم ِ گچ به دست خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...
آفتاب سریع بود ، ساعت هم ،
روزها هم ... ،
من ؟!
باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم...
بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود...
و آن آدم ِ گچ به دست خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...
آفتاب سریع بود ، ساعت هم ،
روزها هم ... ،
من ؟!
باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم...
۱۳۹۰ آذر ۲۲, سهشنبه
... چه چیز سبب شده است که این مردم زندگی خود را مخصوص به خدمت علم سازند و این همه دلباخته ی آن شوند؟ جواب دادن به این سوال کار دشواری است و هرگز نمیتوان یک راه کلی برای گفتن جواب پیدا کرد. من شخصا مانند شوپنهاور عقیده دارم که نیرومند ترین علت رو کردن به علم ضرورت فرار از زندگی تاریک و غم انگیز روزانه است؛ به این ترتیب است که انسان رشته ی بی پایان آرزوهای زودگذر را ، که هنگام توجه فکر به محیط روزانه یکی پس از دیگری حادث میشود ، میگسلد و خود را از رنج و فشار آنها میرهاند.
بر این انگیزه ی منفی باید علت مثبتی را نیز بیفزاییم. طبیعت انسانی همیشه درآن میکوشد که برای خویشتن تصویری ساده و کلی از جهانی که وی را فرا گرفته است بسازد. در این کار منتهای سعی او متوجه آن است تا تصویری که میسازد هرچه بهتر ممکن است آنچه را فکر انسان در طبیعت میبیند به شکل ملموس و قابل فهمی تعبیر کند. این کاری است که شاعر و نقاش و فیلسوف و عالم طبیعی هریک به راه مخصوص خویش انجام میدهند. وی در این تصویر مرکز ثقل روح خویش را چنان جای میدهد که آرامش و طمانینه ای را که در فعل و انفعالات پر جنب و جوش زندگانی روزانه از کف داده است بازیابد. ... (آلبرت اینشتین - ترجمه احمد آرام)
بر این انگیزه ی منفی باید علت مثبتی را نیز بیفزاییم. طبیعت انسانی همیشه درآن میکوشد که برای خویشتن تصویری ساده و کلی از جهانی که وی را فرا گرفته است بسازد. در این کار منتهای سعی او متوجه آن است تا تصویری که میسازد هرچه بهتر ممکن است آنچه را فکر انسان در طبیعت میبیند به شکل ملموس و قابل فهمی تعبیر کند. این کاری است که شاعر و نقاش و فیلسوف و عالم طبیعی هریک به راه مخصوص خویش انجام میدهند. وی در این تصویر مرکز ثقل روح خویش را چنان جای میدهد که آرامش و طمانینه ای را که در فعل و انفعالات پر جنب و جوش زندگانی روزانه از کف داده است بازیابد. ... (آلبرت اینشتین - ترجمه احمد آرام)
۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه
...برای فرانز "در حقیقت زیستن" به معنای دروغ نگفتن و پنهان کاری نکردن است. اما به نظر سابینا "در حقیقت زیستن" -به خود و دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست ، خواه ناخواه خود را با چشمان نظاره گر تطبیق میدهیم، و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست....
"سبکی تحمل ناپذیر هستی"
"سبکی تحمل ناپذیر هستی"
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
◄
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
◄
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
▼
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)