دلم صدای سکوت باد میخواهد...
دلم آب میخواهد... یک عالم...
باز بوی غنچه ی توی باغچه میخواهد...
یک شیرجه ی عمیق میخواهد ، از آن بالا ، با چشمان باز...
دلم خیال میخواهد...
با یک آدم کوچولوی آبی که بنشیند آن بالای در که باز است و لبخند بزند...
بعد هم که معجزه شد و من شدم بند انگشتی ، بیاید با هم برویم توی پوست گردو قایق سواری کنیم...
موش کور هم نمیخواهم...
لا اقل کاش اخترک شازده کوچولو نزدیک بود ، میرفتم هی صندلیم را جابجا میکردم ، غروب تماشا میکردم...
مثل خودش که یک بار که دلش گرفته بود ، 40 بار غروب دیده بود...
میخواهم توی یکی از حباب های رودخانه سوار شوم ، سر بخورم بروم ، ببینم تا کجا میرود...
میخواهم ماه باشد ، لاله هم باشد ، بی حصار!