۱۳۸۷ دی ۱۰, سهشنبه
ترمولو یاد میگیرم... انگشتانم میدوند و صداهای بامزه میسازند!
گل های یخ باز شده اند. بویشان مست میکند و آسمان آبی ابردار از لابلای شاخه های درخت گل بس دلرباست...
اولین بار است گل یخ میبینم!
تو آنجا نرم میدرخشی...
من زنده ام...
و پیرمرد نیازمند کنار خیابان یادم می اندازد که در روزهای نادر قشنگ هم چیزهایی هست که دلنشین نیست!
گل های یخ باز شده اند. بویشان مست میکند و آسمان آبی ابردار از لابلای شاخه های درخت گل بس دلرباست...
اولین بار است گل یخ میبینم!
تو آنجا نرم میدرخشی...
من زنده ام...
و پیرمرد نیازمند کنار خیابان یادم می اندازد که در روزهای نادر قشنگ هم چیزهایی هست که دلنشین نیست!
۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه
۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه
i close my eyes
and there in the shadows i see your light
you come to me out of my dreams across the night
you take my hand
though you may be so many stars away
i know that our spirits and souls are one
we've circled the moon and we've touched the sun
so here we'll stay
...
for always , for ever , beyond here and on to eternity
for always , and ever
you'll be a part of me
and for always, forever
a thousand tomorrows may cross the sky
and for always , and always
we will go on
beyond good bye
..
۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۱۹, سهشنبه
معشوقم هی شکل عوض میکند. گاهی شبیه اردک های کوچک سفید و آبی با چشمان گرد سیاه است. گاهی شکل ملافه ی سبز و سفیدی است که گل های سفید و نارنجی و صورتی و زرد دارد. گاهی شبیه دخترکی دوست داشتنی با مژه های بلند یا پسرک باهوش و مهربانی با چشمانی دریایی است که سالها پیش دو بار دیدمش. گاهی فقط در فضا پراکنده میشود ، بی اینکه هیچ دیده شود. یا به قالب کلمه در می آید و از قلم شاملو یا هرکسی بیرون می افتد. معشوقم گاهی شکل آسمان میشود با تکه های ابر یا شکل بلورهای باران بر برگهای سوزنی درختان کاج. گاهی شبیه پسری ست که از دور میبینمش ، عمیق است و از لبخند نمیترسد. یا شبیه دختری ست که نرم است و سکوت کلامش از آن دور دورها تا اینجا میرسد.معشوقم آن روز در غنچه های گل یخ نشسته بود تا بشکفد و من برای شکفتنش شال و کلاه میکنم و سرمای گزنده را تاب می آورم...
۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه
۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه
1. من از دیشب یه پارچه آقا شدم!! تغییر جالبیه... کلی به فکرم انداخته... کلی...
2. کاش آدم بتونه تحت تاثیر تلقینات خواسته و ناخواسته ی خارجی و در نتیجه داخلی ، بار منفی روی خودش و در نتیجه اطرافش القا نکنه!
3. امروز کلی چیزی دور ریختم. امروز کشوهای ذهنم هم کمی احساس سبکی میکنن!
راستی امروز یه جاکلیدی تازه درست کردم. همراه کلیدام یه سازدهنی کوچیک دارم! :)
2. کاش آدم بتونه تحت تاثیر تلقینات خواسته و ناخواسته ی خارجی و در نتیجه داخلی ، بار منفی روی خودش و در نتیجه اطرافش القا نکنه!
3. امروز کلی چیزی دور ریختم. امروز کشوهای ذهنم هم کمی احساس سبکی میکنن!
راستی امروز یه جاکلیدی تازه درست کردم. همراه کلیدام یه سازدهنی کوچیک دارم! :)
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
۱۳۸۷ آذر ۵, سهشنبه
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه
تلخ
آهای! می فهمید؟! نگاهتان نیش دار است...
از صافی بویی نبرده... نرمی را نمیفهمد...
روی برمیگردانم از شما...
شمایی که شادی پروانگان را خشک میکنید تا به دیوارهای تاریکتان بیاویزید!
شمایی که چشمانتان دزد است...
هیچ خود را دیده اید؟!
دلم گرفته از شما...
از صافی بویی نبرده... نرمی را نمیفهمد...
روی برمیگردانم از شما...
شمایی که شادی پروانگان را خشک میکنید تا به دیوارهای تاریکتان بیاویزید!
شمایی که چشمانتان دزد است...
هیچ خود را دیده اید؟!
دلم گرفته از شما...
دوستان من کجایید؟! گرمای حضور شماست که تاب می آورم...
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه
روزی خواهم آمد و برایت بسیط خواهم گفت که ابرهای آسمانم چگونه شکل میسازند
و بادهای شهر در گوشم چگونه راز میگویند
و گرد و خاک دنیایم چگونه با لبخند کمرنگ میشود
و تو آن روز برایم از سبزی چشم های تنگ آبت خواهی گفت...
روزی...
و بادهای شهر در گوشم چگونه راز میگویند
و گرد و خاک دنیایم چگونه با لبخند کمرنگ میشود
و تو آن روز برایم از سبزی چشم های تنگ آبت خواهی گفت...
روزی...
۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
تو رفته ای...
سه بار دیدمت و همین کافی بود که حس خوبی کرده باشم...
امروز نیامدم...
پیامم رساندند که دیگر چشم ها و لبخندت را نخواهم دید...
تو رفته ای... تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به تو فکر میکنم...
و به آنچه در کوته کلامی که با هم داشتیم به من آموختی...
به تو فکر میکنم... که آن روز رو به رویمان نشسته بودی ، گوش میدادی و لبخند می زدی...
تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به رفتن فکر میکنم...
امروز نیامدم...
پیامم رساندند که دیگر چشم ها و لبخندت را نخواهم دید...
تو رفته ای... تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به تو فکر میکنم...
و به آنچه در کوته کلامی که با هم داشتیم به من آموختی...
به تو فکر میکنم... که آن روز رو به رویمان نشسته بودی ، گوش میدادی و لبخند می زدی...
تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به رفتن فکر میکنم...
۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
تقريبا تمام روز را خوابيده ام! گوشهايم تق تق ميكنند. چشمهايم داغ و قرمزند. و هر از گاهي با يك عطسه ي عميق ، مغزم تكان ميخورد. داشتم حرفهاي فاينمن را ميخواندم و از نوع نگاه و دغدغه ها و فعاليتهايش لذت ميبردم و فكر ميكردم. به اولين قطعه اي كه از شومان نواخته ام و گيرهايم گوش ميدهم و بعد از حداقل 7-6 ماه هنوز فكر ميكنم آيا به قدر كافي motivation دارم كه باز هم فيزيك بخوانم يا نه و چرا. از اين گونه گير كردن در عدم قطعيت هيچ خوشم نمي آيد!
۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
تقدير به در ميكوبد!
سمفوني 5 بتهوون ، در ذهنم پخش ميشود...
ماشين ميشويم و سياهي ها سپيد ميشوند...
انگار ذهن من هم سپيد ميشود...
تقدير به در ميكوبد...
و او نميتواند بشنود...
قمري مادر آن دورها نشسته است و بچه هاي اخمالويش در لانه ي روي كنتور برق گرسنه اند...
شايد منتظرند كار من تمام شود...
جنگ انسان با تقديرش...
و او ميگويد نهايتا انسان پيروز ميشود...
سمفوني 5 بتهوون ، در ذهنم پخش ميشود...
ماشين ميشويم و سياهي ها سپيد ميشوند...
انگار ذهن من هم سپيد ميشود...
تقدير به در ميكوبد...
و او نميتواند بشنود...
قمري مادر آن دورها نشسته است و بچه هاي اخمالويش در لانه ي روي كنتور برق گرسنه اند...
شايد منتظرند كار من تمام شود...
جنگ انسان با تقديرش...
و او ميگويد نهايتا انسان پيروز ميشود...
۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه
۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه
a coincidence!
يه چيز جالب
بعد از اينكه پست قبلي رو گذاشتم ، ديدم يكي از دوستانم ، تو سايت كلوب يه چيزي نوشته كه به اين مشكلات اجتماعيمون مربوطه... از يه گروه نوشته بود تو تهران ، و اينكه ميتونيم كمك كنيم.. و اينكه وقتي خونه مون آتيش گرفته كه نميريم تو خيابون شعار بديم. ميريم دست دو نفر ديگه رو هم ميگيريم بيان كمكمون و سعي ميكنيم سريع تر آتيشو خاموش كنيم.
لينكشو ميذارم اينجا...
و كاش بشه چنين كاري رو در جاهاي ديگه ، شهرهاي ديگه ، به طور منسجم انجام داد...
و كاش بشه كم كم فرهنگ سازي كرد...
و كاش بشه ...
از اون موقع دارم همش به چيزاي هيجان انگويزي فكر ميكنم كه بيشتر ازشون ياد داستانهاي ژول ورن ميفتم!!!
و كاش آدم فقط جوگير نشه و بتونه قوي باشه!
بعد از اينكه پست قبلي رو گذاشتم ، ديدم يكي از دوستانم ، تو سايت كلوب يه چيزي نوشته كه به اين مشكلات اجتماعيمون مربوطه... از يه گروه نوشته بود تو تهران ، و اينكه ميتونيم كمك كنيم.. و اينكه وقتي خونه مون آتيش گرفته كه نميريم تو خيابون شعار بديم. ميريم دست دو نفر ديگه رو هم ميگيريم بيان كمكمون و سعي ميكنيم سريع تر آتيشو خاموش كنيم.
لينكشو ميذارم اينجا...
و كاش بشه چنين كاري رو در جاهاي ديگه ، شهرهاي ديگه ، به طور منسجم انجام داد...
و كاش بشه كم كم فرهنگ سازي كرد...
و كاش بشه ...
از اون موقع دارم همش به چيزاي هيجان انگويزي فكر ميكنم كه بيشتر ازشون ياد داستانهاي ژول ورن ميفتم!!!
و كاش آدم فقط جوگير نشه و بتونه قوي باشه!
۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه
پسركان دعافروش و دستمال فروش و اسپندي ِ خيابان ها را كه ميبينم ، ياد قصه هاي بهرنگ مي افتم...
ياد همان پسركاني كه جمع ميشدند ، تاس بازي ميكردند...
ياد همان هايي كه پاي بدون كفششان را واكس ميزدند تا وانمود كنند كفش نوي براق خريده اند... و ميخنديدند!
دلم ميگيرد...
براي كودكاني كه در سوز و سرما ، وسيله ي گرمايششان ، اگزوز اتوبوس هاي پايانه آزادي است...
براي كودكاني كه با التماسي دروغين ميخواهند برايت فال بگيرند...
براي كودكاني كه آنقدرها هم در وجودشان كودكي حس نميشود...
براي كودكاني كه نميدانم با چه آينده اي دارند بزرگ ميشوند...
و دلم ميگيرد...
براي خودم... كه ميبينمشان... التماسشان را... و خشونتي را كه فراشان گرفته...
براي خودم... كه ميبينم و هيچ كاري نميكنم... ميبينم و نميدانم اصلا چه بايد كرد...
براي خودم.. كه از اين ديدن دلم ميگيرد و باز پس از چندي در روزمرگي خودم ، در گيرهاي خودم ، غرق ميشوم !!
و دلم ميگيرد...
براي جامعه مان... كه گاهي حس ميكنم دارد روز به روز ، بيشتر و بيشتر ، به سمت تاريكي... به سمت جدايي... سر ميخورد...
به كجا خواهيم رسيد؟! و كيست كه بايد بداند؟! و كيست كه بايد عمل كند؟!
ياد همان پسركاني كه جمع ميشدند ، تاس بازي ميكردند...
ياد همان هايي كه پاي بدون كفششان را واكس ميزدند تا وانمود كنند كفش نوي براق خريده اند... و ميخنديدند!
دلم ميگيرد...
براي كودكاني كه در سوز و سرما ، وسيله ي گرمايششان ، اگزوز اتوبوس هاي پايانه آزادي است...
براي كودكاني كه با التماسي دروغين ميخواهند برايت فال بگيرند...
براي كودكاني كه آنقدرها هم در وجودشان كودكي حس نميشود...
براي كودكاني كه نميدانم با چه آينده اي دارند بزرگ ميشوند...
و دلم ميگيرد...
براي خودم... كه ميبينمشان... التماسشان را... و خشونتي را كه فراشان گرفته...
براي خودم... كه ميبينم و هيچ كاري نميكنم... ميبينم و نميدانم اصلا چه بايد كرد...
براي خودم.. كه از اين ديدن دلم ميگيرد و باز پس از چندي در روزمرگي خودم ، در گيرهاي خودم ، غرق ميشوم !!
و دلم ميگيرد...
براي جامعه مان... كه گاهي حس ميكنم دارد روز به روز ، بيشتر و بيشتر ، به سمت تاريكي... به سمت جدايي... سر ميخورد...
به كجا خواهيم رسيد؟! و كيست كه بايد بداند؟! و كيست كه بايد عمل كند؟!
۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه
:)
كلمه بازي را دوست دارم...
كلمه ها را نخ ميكني...
با آنها افكارت را به هم ميدوزي...
گاهي گرهشان ميزني...
گاهي شكل پاپيون ميشوند...
آنوقت ذوق ميكني!
كلمه ها را نخ ميكني...
با آنها افكارت را به هم ميدوزي...
گاهي گرهشان ميزني...
گاهي شكل پاپيون ميشوند...
آنوقت ذوق ميكني!
۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه
بعضي ها هستند در زندگي ِآدم...
نه...
در زندگي آدم بعضي ها هي مي آيند و مي روند...
همممم... خب اثرشان كه نميرود...
پس :
در زندگي بعضي ها هستند كه در كنارشان ذوق ميكني... ميخواهي دستشان را بگيري و تند بچرخي... مثل همان بازي هاي بچگي... يا گاهي محكم در آغوشت فشارشان دهي! يا گاهي در كنارشان بنشيني و لبخند بزني فقط ... يا حتي لبخند هم نزني... فقط باشي و در آن بودن حل شوي....
از اين بعضي ها گاهي حرف هايي ميشنوي كه ديگر حرفي براي گفتن نميماند... انگار از تويِ تويِ تو دارند حرف ميزنند... و تو ميماني در ابهام كه چه كسي بود اين چيزها را گفت !
و بعد احساس ميكني كه رفته اي توي توي توي (دل و ذهن) آنها نشسته اي... و بعد احساس ميكني چقدر به اين بعضي ها نزديكي...
و آن وقت احساس ميكني مغزت خنك شده...
اين بعضي ها ، در همه جا ، گاهي ديده ميشوند... و تو خوشحال ميشوي از بودنشان !
نه...
در زندگي آدم بعضي ها هي مي آيند و مي روند...
همممم... خب اثرشان كه نميرود...
پس :
در زندگي بعضي ها هستند كه در كنارشان ذوق ميكني... ميخواهي دستشان را بگيري و تند بچرخي... مثل همان بازي هاي بچگي... يا گاهي محكم در آغوشت فشارشان دهي! يا گاهي در كنارشان بنشيني و لبخند بزني فقط ... يا حتي لبخند هم نزني... فقط باشي و در آن بودن حل شوي....
از اين بعضي ها گاهي حرف هايي ميشنوي كه ديگر حرفي براي گفتن نميماند... انگار از تويِ تويِ تو دارند حرف ميزنند... و تو ميماني در ابهام كه چه كسي بود اين چيزها را گفت !
و بعد احساس ميكني كه رفته اي توي توي توي (دل و ذهن) آنها نشسته اي... و بعد احساس ميكني چقدر به اين بعضي ها نزديكي...
و آن وقت احساس ميكني مغزت خنك شده...
اين بعضي ها ، در همه جا ، گاهي ديده ميشوند... و تو خوشحال ميشوي از بودنشان !
۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه
باز كله م داغ كرده!!!
باز دلم ميخواد درشو باز كنم و توشو با آب سرد بشورم...
يا اينكه باز مثل اون دفعه برم زير آبشار اورتوكند واستم... ولي ايندفعه بيشتر... اونقدر كه آب قشنگ از لاي موهام رد شه و به مغزم برسه!!
دلم واسه همه جور حركت هم تنگ شده باز... اين چند وقت رو انگار همش خواب بودم... كند ِ كند ِ كند...
كاش...
كاش دختر خوبي شم و برم بدوم!
باز دلم ميخواد درشو باز كنم و توشو با آب سرد بشورم...
يا اينكه باز مثل اون دفعه برم زير آبشار اورتوكند واستم... ولي ايندفعه بيشتر... اونقدر كه آب قشنگ از لاي موهام رد شه و به مغزم برسه!!
دلم واسه همه جور حركت هم تنگ شده باز... اين چند وقت رو انگار همش خواب بودم... كند ِ كند ِ كند...
كاش...
كاش دختر خوبي شم و برم بدوم!
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
رويا
در دلم ، ذهنم و چشمانم باران ميبارد...
روياهايم را كجا گم كردم؟
ندا را هم همانجا جا گذاشته ام...
همين است كه سرگشته ام...
روياهايم را كجا گم كردم؟
ندا را هم همانجا جا گذاشته ام...
همين است كه سرگشته ام...
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
ذوقمرگيزاسيون
چند روزه به خاطر يك سري ترجمه ، زياد ميرم پيش دكتر ميري.
امروز صحبت از انگيزه و اينها شد. صحبت از زندگي...
گفتم چرا زندگي ميكنيم؟ گفت يعني من چرا زندگي ميكنم؟ گفتم خب...آره... شما چرا زندگي ميكنين...
گفت خيلي چيزا هست كه دوست دارم بفهممشون. دوست دارم بفهمم و تو فهميدن به بقيه هم كمك كنم. اينكه يه تغيير ، هرچند كوچيك ، بتونيم در محيطمون ايجاد كنيم...
مثل بچه هاي كوچيك كه از خواب ظهر فرارين ، اصلا دلم نميخواد بخوابم... تا جايي كه بتونم ازش فرار ميكنم... دوست دارم همش كار كنم... من لذت ميبرم از زندگي... واقعا لذت ميبرم!
بچه هاي كوچيك رو ديدي كه تازه ميخوان برن مدرسه؟ چه شور و شوقي دارن... اگه بتوني اون شور و شوق رو نگه داري ، همين كافيه!
........
دكتر ميري در زمينه ي ذوقمرگ سازي مهارت خاصي داره و من هم قابليت ذوقمرگ شوندگي بالايي دارم!
امروز صحبت از انگيزه و اينها شد. صحبت از زندگي...
گفتم چرا زندگي ميكنيم؟ گفت يعني من چرا زندگي ميكنم؟ گفتم خب...آره... شما چرا زندگي ميكنين...
گفت خيلي چيزا هست كه دوست دارم بفهممشون. دوست دارم بفهمم و تو فهميدن به بقيه هم كمك كنم. اينكه يه تغيير ، هرچند كوچيك ، بتونيم در محيطمون ايجاد كنيم...
مثل بچه هاي كوچيك كه از خواب ظهر فرارين ، اصلا دلم نميخواد بخوابم... تا جايي كه بتونم ازش فرار ميكنم... دوست دارم همش كار كنم... من لذت ميبرم از زندگي... واقعا لذت ميبرم!
بچه هاي كوچيك رو ديدي كه تازه ميخوان برن مدرسه؟ چه شور و شوقي دارن... اگه بتوني اون شور و شوق رو نگه داري ، همين كافيه!
........
دكتر ميري در زمينه ي ذوقمرگ سازي مهارت خاصي داره و من هم قابليت ذوقمرگ شوندگي بالايي دارم!
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2008
(69)
- اوت 2008 (13)
- سپتامبر 2008 (14)
- اکتبر 2008 (15)
- نوامبر 2008 (14)
- دسامبر 2008 (13)
-
◄
2009
(137)
- ژانویهٔ 2009 (8)
- فوریهٔ 2009 (7)
- مارس 2009 (17)
- آوریل 2009 (13)
- مهٔ 2009 (11)
- ژوئن 2009 (9)
- ژوئیهٔ 2009 (10)
- اوت 2009 (11)
- سپتامبر 2009 (15)
- اکتبر 2009 (9)
- نوامبر 2009 (10)
- دسامبر 2009 (17)
-
◄
2010
(97)
- ژانویهٔ 2010 (16)
- فوریهٔ 2010 (10)
- آوریل 2010 (4)
- مهٔ 2010 (10)
- ژوئن 2010 (7)
- ژوئیهٔ 2010 (7)
- اوت 2010 (9)
- سپتامبر 2010 (7)
- اکتبر 2010 (9)
- نوامبر 2010 (8)
- دسامبر 2010 (10)
-
◄
2011
(66)
- ژانویهٔ 2011 (7)
- فوریهٔ 2011 (4)
- مارس 2011 (5)
- آوریل 2011 (6)
- مهٔ 2011 (6)
- ژوئن 2011 (5)
- ژوئیهٔ 2011 (4)
- اوت 2011 (6)
- سپتامبر 2011 (4)
- اکتبر 2011 (5)
- نوامبر 2011 (3)
- دسامبر 2011 (11)
-
◄
2012
(29)
- ژانویهٔ 2012 (5)
- فوریهٔ 2012 (1)
- مارس 2012 (5)
- آوریل 2012 (3)
- مهٔ 2012 (2)
- ژوئن 2012 (3)
- ژوئیهٔ 2012 (2)
- اوت 2012 (2)
- سپتامبر 2012 (3)
- اکتبر 2012 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- دسامبر 2012 (1)
-
◄
2013
(9)
- ژانویهٔ 2013 (2)
- فوریهٔ 2013 (2)
- مارس 2013 (1)
- ژوئن 2013 (1)
- اوت 2013 (1)
- سپتامبر 2013 (1)
- نوامبر 2013 (1)
-
◄
2014
(2)
- ژانویهٔ 2014 (1)
- مهٔ 2014 (1)
-
◄
2015
(1)
- آوریل 2015 (1)