۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

کاهی رِ کوه نکنین!

تنها صدایی که از مادربزرگم داریم یه کاسته که  قرآن میخونه و یه خورده هم حرف و نصیحت و اینهاست و سالهاست نمیدونم کجاست!
فقط امروز یه دفعه همون صدا اومد تو گوشم که داشت میگفت "کاهی رِ کوه نکنین"...
همینجوری دلم خواست بنویسمش...

پی اس. اینکه زمان چه سریع میگذره!

۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه

زندگی گره میخورد،
چون شانه 
بر گیسوی تابدار بانوی پشت پنجره.

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

گربه ی لَنگ از غذا جا میماند
و کفشدوزک های پخشِ زمین،
مرده اند.
له شده یا یخ زده، 
 چه فرقی میکند.

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

تشنه گی...

یک لقمه خیال راحت،
چند قطره شعر،

یک فنجان سکوت خالی...

عقربه ها...
عقربه ها...
با نیش هایشان...

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه


اولین روز پاییز،
برگ های هنوز سبز را با تو قدم خواهم زد.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

یک جایی دستت می آید توانایی و ظرفیت آدم محدود است،
و دنیا خیلی کج و کوله گی های گاهی بُرنده هم دارد که دست تو صافشان نمیکند.

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

چه حس خوبی ست که یک نفر به تو باور داشته باشد
چه حس خوب تری ست که خودت به خودت باور داشته باشی
:)