۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه



آدمها دروغ میگویند!
و...
میشکنند!
شکستنِ فاعلانه ، 
هم مفعولانه!


۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

حیاطمان سبز میشود... 


حیاتمان سبز میشود؟!

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه


شاملو ،  کوانتوم ، و بارانِ در خیال!
بگذار در رویاهایم باران ببارد و من در زیر باران، رقص کنان، چرخان باشم،
بعد یک دفعه ببینم که باد ابرها را نرمک نرمک میبرد و آفتاب میزند ،  برگها میخندند!
بگذار در خیالم  بهار باشد ، روشن باشد!
اینجا هرقدر هم خشک و سرد و تهی!

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

زندگی... زنده گی؟!

بازی است همه اش، هان؟ بازی!
بازی ای که گاهی به مسخرگی اش میشود خندید،
گاهی میشود گریست،
گاهی میشود هیچ نگفت و گذشت. نگاه کرد.
قمری های پف کرده ی روی درخت چه احمقانه مینمایند!
یعنی که آدم حالش خوش نیست!
دویدن های هر روزه چه احمقانه میگذرند!
یعنی که آدم گم شده ، یا تنها همین که خسته است،
و نمیدانم چرا خستگی اش رفع نمیشود!
هر چه این دور و بر است، بیشترش، انگار آلوده ست، انگار مسموم است!
دلم برای یک آسمان آبی تمیز ، یک آسمان تیره ی پر پولک تمیز ، یک آسمان ِ باز، چه تنگ شده!

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه


و حرکت گاه گریزگاهیست ، از هر آنچه دوست نمیداری! 
:|