۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

....

6 سال از من کوچکتر است و با هم صفایی میکنیم. اهل خواندن و اندیشه است و حسابی سرزنده.

برایم داستان مردی را میگوید که به جنگ میرود و تفنگی به او میدهند ، او میپرسد چرا؟ چرا باید بکشیم؟ و هزار چرای دیگر... میگویند نگاه کن! این ماشه است ، دشمن که می آید باید چنین کنی! باز میگوید چرا؟ میگویند اگر نکشی ، کشته میشوی! باز میگوید اصلا چرا باید کشتنی باشد درمیان؟! نبرد که شروع میشود هم دست از چرا گویی برنمیدارد، به دوستان هشدارگویش هم گوش نمیدهد و تا دم آخر هم ماشه را نمیکشد. آخر کار هم که عیان!


گاهی زندگی هر روزه مان اینطور میشود....

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه


there are two worlds... inside , outside!

they some times just don't match!

and that may seem to kill you some times!

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه


آنقدر بنشین و وسواس گونه گوسفندهایت را بشمار ، تا یا خوابت ببرد ، یا تا بفهمی کم و زیاد نشده اند ، دانه دانه از دست رفته باشند!

در راه فکر میکردم:

از سکون خسته میشویم ، از حرکت یکنواخت بر خط مستقیم هم خسته میشویم.

گاهی شتاب لازم است.

مثبت ، یا گاهی هم منفی.

آن وقت چیزی که مهم است ، غلبه بر اینرسی ست!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه


فسقلی سیاه می آید مینشیند روی دستم ، یک نوک به آستین من ، یک نوک به پرهای سیاهش. من تند و تند حرف میزنم برایش. از نوک بازی که حواسش پرت میشود ، برمیگردد یک نگاهی هم میکند در چشمم، تا به حال مرا ندیده است!

میگویند روی دستت باشد و پرهایش را بجوید(؟!) ، یعنی که احساس امنیت میکند!

امنیت... چه حس خوبی...

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه


می اندیشی و می نویسی...

می اندیشی و می نویسی...

آنقدر می نویسی ،

تا خواب در میربایدت!

لبخند میزنی...

و مینویسی!!!