۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

اذان مرحوم موذن زاده...
که از کوچه شنیده میشود ،
و چه زیباست...

آفتاب...
و رقص ذره ذره های غبار در برقش...

چرخش در فضاهایی بیشتر از دو بعد...

و حی علی خیر العمل!

:)
گفتم داشتم با اتوبوس میومدم فکر میکردم... بعضیا سوار اتوبوسن ، میدونن کجا دارن میرن. بعضیا تو ایستگاه واستادن ، میدونن چه اتوبوسی رو میخوان سوار شن و کجا برن ، بعضیام...

گفت بعضیام سوار اتوبوسن ، ولی نمیدونن کجا دارن میرن!

گفتم هوم... اونم هست... بعضیام تو ایستگاه واستادن ، فقط واستادن ، حتی نمیدونن چیو میخوان سوار شن!

این آخریش از همه بدتره! حرکتم نداره!





ببخشین... بلیت اضافی دارین؟!
;)

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

1. حرف میزنیم ، میگوید: "تو اشتباه من رو نکن" ! یادم می آید یک زمانی با تخصیت نهفته اش گفته بود : " آدم مشورت میکند ، اما در نهایت کار خودش را میکند! " ;)

2. بعضی چیزها هست نمیفهمم. بعضی چیزها هست اصلا نمیفهمم! :D

3. بعضی وقتها به جای سه نقطه ، میشود نقطه گذاشت ، و بالعکس! :-"

4. ای آن که درون من نشسته ای! لبخند بزن! D;

5. اگر ننوشتم ، بدانید در تعطیلاتم ، رسمی! ;)
البته به قول یکی که نمیشناسم ، فور گود!
خانمه یه جور نرمی بود! (:

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

figures spinning around
hearing voices inside
can't figure out , in which i must trust
جمعه ی آرام...

جمعه ی بی تنش...


جمعه ی خاموش...


جمعه ی تهی...



عکس از سایت lightharmony

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

4 پست ، نه با این 5 تا ، در 1 شب و 2 روز!!!
من میتونم!!! ;)
یک وقتهایی انگار
باید کنده شوی!
بگویی ندیدمتان خداحافظ!
بشنوی موفق باشی!
با لبخند!
کنده شدن درد میگیرد!
- نمیفهمی سعی کن بفهمی!
نفهمیدی سعی کن بفهمی!
نفهمیدی سعی کن بفهمی...
نفهمیدی رهایش کن!
یا بعدن میفهمی ،
یا هیچ وقت نمیفهمی!

- هوم...
سعی میکنم!!!

دیر و زود فهمیدنش فرق میکند! میدانم!
چیزها فرق میکنند!
اما کیست که بداند کدامش بهتر است؟!

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

زمینهای شیشه ای...
شیشه های یخی...
باران ِ ریز ِ تیز...
سرد...
سرد...
سرد... سیاه!
برگهای ریز و درشت ِ خشک ِ خیس ،
که با عجله وسط خیابان میدوند...
تو...
و برف پاک کنهایی که به جای شیشه ،
ذهن تو را میسابند!
میدانم... تو مسئول ذهن پریشان من نیستی....
اما وقتی دغدغه ها و پریشانیش را میدانی و از بیربط هایش میگویی ،
حس میکنم نمیبینیم!
و چه خوب است که میتوانم اینها را به خودت بگویم!
شبت نیک!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

اندر تعاملات من و من!

حوصله داشتید غلطهایش را بگیرید!

آن وقتها که مثنوی خوانی بازی و آقای پانویس و این حرفها داشتیم ، میگفتیم که "باید" نباید گذاشت! یا نه بهتر است بگویم که میگفتیم بهتر است که "باید" نگذاریم... بگذاریم رها باشد آنکه تویمان هست... اگر همان آگاهی همراه باشد ، خودش درستش را پیدا میکند ، به سمتش میرود... یا یک چیزی در همین مایه ها...
پس اصل همان آگاهیست!
من همیشه چیزهایی که خوب میدانسته ام ، در رفتارم تاثیر گذاشته اند... حالا کم کم... ولی گذاشته اند... این هم...
اما آنکه تویمان هست گاهی درست را میداند (حالا مثلا درست تقریبی)... اما انگار که به باور نرسیده باشد یا هرچیز دیگر ، درست را عمل نمیکند! یا آنقدر کند عمل میکند که یک چیزهاییش از دست میرود!
یعنی انگار تنها دانستن کافی نیست در عمل...
حالا فکر میکنم یک جاهایی خوب است "باید" هم داشته باشیم!
میخواهم یک "باید"هایی بگذارم!
ببینیم چه میشود! :-"

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

باز میگوید: "نمیدونم اون گوشه ی خونه م که خالی میمونه ، نیم دست مبل بذارم یا پیانو... " !

و من دلم میسوزد برای پیانویی که مفهومش با نیم دست مبل یکی است...

دنبال چی هستیم؟!




دلم تنگ آواز رود است...

و آسمانی که اینقدر هر روز گرفته نباشد...


یک آدم هایی خوب است که هستند...

حتی اگر بعد از 2 سال ، 2 دقیقه همکلامشان شوی...

2 دقیقه با لبخند...

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دیوانگی سپید

آرام ، آرام ، قدم میزنی...
خاکستری ، سپید...
میگذری...
می اندیشی...
مردم گم شده اند... آنها که هستند هم میدوند... سریع میگذرند... میترسند از خیس شدن!!!
تنها کاج های سبز هستند که گیسوانشان را به دانه دانه های سپید آراسته اند...
کاج های سبز...
و تو...
چه بسیار چیزهاست که نمیدانی... که نمیفهمی... که نگاه میکنی ، دلت سنگین میشود ، سکوتت پررنگ...
قدم میزنی...
مردم از پشت شیشه نگاهت میکنند...
و تو رقص برگهای رها را تا سکون زمین نگاه میکنی... به خلق می اندیشی...
کوچه های خلوت ، خانه های خاموش... سکوت برفی... پایان کلام... موسیقی سقوط برفهای آبدار در چاله چاله های آب...
برف های روی گونه هایت کم کم ، دیرتر آب میشوند...
انگار چندی بگذرد ، آدم برفی خواهی شد...

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

دبیرستانی که بودم ، بابام یه شعر برام میخوند. نمیدونم کی گفته ش :

دلا یاران سه قسمند ار بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
نوازش کن تو یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به جانش جان بده تا میتوانی

من ترجیح میدادم همه ی دوستامو جانی بدونم!

** جانی از جنایت میاد دیگه ، نه؟! D:

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

میفهمی؟!
یخ زدن را دوست ندارم!
گیرم که دیرتر فانی شوی!،
جاری بودنت را کشته ای!

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

گرم تر اگر بود ، شاید ، گلدان رازقی مان گل میداد...
و من تمام شهر را ستاره باران میکردم...
سپید...

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

- من: 1 سوال ، میشه ... یا باید ... ؟! هنگ کردم! ;)
- معلمم: 1 جواب برای همیشه ، همه کاری میشه کرد ولی هرکاری نباید کرد...
- هوم! ولی ... . - اون باید و نباید رو چی تعیین میکنه؟
- خب ترکیبی از احساس ، شعور و آگاهی یه چیزی رو بوجود میاره که تو هنر بهش میگن ایده و اون همه چیز رو تعیین میکنه.
- هوم... پس در واقع یه جور درک نرمه که نرم-نرم هم بدست میاد. به زور نمیشه! هوم؟ وسطش ممکنه اشتباه هم بکنیم و ...


یک حرفهایی کلی تر از این حرفهان که محدود بشن به یه اسم یا به یه محدوده خاص...
یک حرفهایی کلی آدم رو به فکر وامیدارن...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

ساکت میشوم ، نگاه میکنم ، فرو میروم ، را دوست دارم...

قبلا ها را هم ، جدا از خوب و بد کردنها ، نگاه میکنم ، دوست دارم...
آدمها را هم...

یک گفتن و شنفتن هایی را دوست دارم...

نگاه میکنم ، یاد میگیرم ها را هم دوست دارم...
گوش میدهم هایش را هم...
کشف میکنم هایش را هم... کشفهای ریز ریز...
سعی میکنم ها را هم...

و باز هست و هست و هست...

دوست داشتن ها را دوست دارم!
یک دوست داشتنهایی ، کنار یک عالم دوست نداشتن....

دوست داشتن های آدم که جاندار میشوند ، زنده بودنش جاندار میشود انگار!
جانور باشید همواره!!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

پراکنده ی مغشوش

آنقدر چیزی در ذهنم ورجه وورجه میکند که کلمات را گم کرده ام...
لحظه های در گذر... که میگذرند و تمام میشوند میروند....
و چه میماندش است که دست من است!
شلوغ ِ روزها... خالی ِ روزها...
توازن.... قرار....
فرار...
یکی نیست بگوید هوووووی چه کاره ای؟! آرام بگیر!
... چشم!

آرام ترین و لبخندوار ترین لحظه ی امروز، صبح کمی زودش بود که چشم باز کردم آبی آسمان صاف رفت توی چشمم...
صبحش روشن بود... روشن ِ تمیز!
خواب دیده بودم! خواب خوبی بود!

راستی ما کی هستیم؟ درونمان چند نفر هستند؟ دو تا ؟ یا بیشتر؟ با خودمان که حرف میزنیم ، بحث میکنیم ، جواب میدهیم ، میخندیم... ، خودمان کدامیم؟ هردو اش؟ همه اش؟ چرا تکه تکه ایم؟

راستی practice makes perfect جمله ی کاملی نیست... وسطش را جا انداخته...
it kills you at first to make perfect
تازه بلکم!

کلمات را ظاهرا پیدا کردم! ;)
پراکنده و مغشوش... شرمنده!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که "شدن" را
امکان میدهد.

مارگوت بیکل - شاملو

اینو اشتباهی پیدا کردم. قشنگ بود!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

یک رنگهایی فقط در پاییز دیده میشوند...
فقط در یک خیابان ِ کم آدم...
یک خیابان پر درخت که رفتگرش جارویش را فراموش کرده باشد...
فقط هنگام غروب... که آسمانش را از ابر نروفته باشند...
فقط وقتی ساعتی قبلش از کلاست به پنجره ی ته راهروی خالی گریخته باشی ، گریسته باشی...
فقط وقتی خالی بودگیت اوج گرفته باشد...
یک رنگهایی فقط در پاییز دیده میشوند ،
در غروب ، در اشک ، در تهی بودگی تو!

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یه زمانی یه جایی یه چیزی خونده بودم تو این مایه ها که وقتی اجازه میدیم بهمون لطف کنن (وقتی دلشون میخواد) ، در واقع بهشون لطف کردیم! ( و لطف به معنی واقعیش!)
راست گفته بود... منم تجربه ش کردم...
وقتی این اجازه رو میدیم ، رها از تعارفها و عذاب وجدان از زحمت دادن و هرچی دیگه ، انگار اجازه میدیم یه حس مثبت جریان پیدا کنه... حسی که به نرمی داده میشه ، و گرفته میشه... متقابلا...
وگرنه بلاکش کردیم...

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

امروز سرشار از نبودن بود...
نبودن های تلخ...
نبودن هایی که آنقدر تویت را پر میکنند که احساس میکنی دارد می ترکد!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

و این باد تند سرد...
و این برگهای زرد...
و این باران بی قرار...
خاکستری...
خاکستری...
خاکستری...
...
و این کلمات...
که گاهی چه پوچ میشوند....

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

پشت پیچ پر درخت ، باز یک دریا "ندانم" !
دریازده شده ام!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

یک وقت هایی... کلمات انگار پوچ میشوند... تهی...

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

شهریار کوچولو گفت : -سلام!
فروشنده گفت: -سلام.
ای بابا فروشنده ی قرص های ضد تشنگی بود. خریدار هفته یی یک قرص می انداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
-اینها را میفروشی که چی؟
-باعث صرفه جویی کلی وقت است. کارشناس های خبره نشسته اند دقیقا حساب کرده اند که با بالا انداختن هرکدام از این قرص ها هفته یی 53 دقیقه وقت صرفه جویی میشود.
-خب ، آن وقت آن 53 دقیقه را چه کار میکنند؟
-هرچی دلشان بخواهد...
شهریار کوچولو تو دلش گفت :"من اگه 53 دقیقه وقت زیادی داشته باشم خوش خوشک می روم به طرف یک چشمه..."
"از ترجمه ی شاملو..."

پرواز ابرها توی آسمون آبی از لای برگای زرد و قرمز و قهوه ای...
قدم زدن تو یک جاده ی پر درخت که باد برات جشن میگیره و برگبارونش میکنه تو آفتاب...
خنده ی آشنا و خجالتی یه کوچولوی یکی دوساله که دفعه ی دومه میبینت...
آدمهایی که دیدنشون خوبه...
هوم... امروز انگار همش وقت اضافه بود...
گاهی وقت اضافه چقدر خوبه... و چقدر لازمه...
:)

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

یک وقتهایی نتها بدجوری میچسبند...
بعد از مدتها اگر باشد چسبناکیش ، هم که گویا چسبناک تر...
یک وقتهایی اتوبوس سواری ، بی دغدغه ی چراغ سبز و سرخ ، میچسبد بدجور...
سبز و سرخ های ملک آباد را هم که ببینی که دیگر چسبناک تر...
یک وقتهایی منبسطی انگار... میچسبد...
بعد از مدتها اگر باشد هم که باز چسبناک تر...
منبسط که باشی هم که انگار آدم ها قابل تحمل ترند همه شان! که انگار بزرگتر میشود لبخندت! پخش شونده تر گویا!
و کاش بشود انبساط را هم پخش کرد ، کمی حتی! :)
راستی فسقلی های سبز و صورتی دارند از پرریشگی منفجر میشوند کم کم!
خاک-لازم شده اند! >>>>D:<<<<
اگر یک گلابی اصیل باشید ، مطمئنم که میتوانید حدس بزنید علامت بالا را! ;)

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

my nice lovely silent friend :)

در حیاط ما ، باد سرد ، هر چه سبز شاد را برده است...
در اتاق من ولی هنوز، نور هست و زندگی نو...























۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

پشت پنجره ی بسته ی اتوبوسم... در گوشم بتهوون مینوازند... کنسرتوپیانوی شماره 1- موومان اول!
من دیگر هیچ چیز نمیبینم ، نمیشنوم...
پشت پنجره ی باز اتوبوسم... با بتهوون پشت باد سوار شده ایم... با باد میرقصیم!
موومان دوم... یادم می آید نامم نداست! باید روسری ام را محکم کنم!
موومان سوم... نه پنجره ، نه باد ، نه اتوبوس ، من مانده ام و گوشهایم ، که چه پر شده ایم و چه خالی...
چشمهایم را میبندم
نرم می آیی از دور ، آن سوی پنجره ، با کوله بار نور
ساقه های سبز توی آب ، نور میچشند ، ریشه میدهند
دستهای من ، دانه دانه برگهای سبز را گشته اند!
دیگر هیچ چیز نیست که آزارشان دهد!
گل میدهند... صورتی-بنفش!
حباب های کوچک توی آب هم ، چشمشان
لای آفتاب و ساقه های سبز ، برق میزند!
ذوق کرده اند!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

پروردگارا(!) بی زحمت در تمام عمر ما را از بلای "خود-خیلی-خوب-بینی" ِ کاذب و غیرکاذب حفظ فرما!
البته قبلش حتما از "خود-کم-بینی" ِ مزمن حفظ فرموده باش!
با تشکر!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

سفر ، چیزی که درونش نهفته دارد که خاصش میکند ، همان دل کندنش است.... که هر چه هست ، هر چه داری ، هر چه دوست داری را میگذاری و میروی. میروی و واضح تر از همیشه ی هر روزت حس میکنی که شاید دیگر بازنگردی. که شاید برگشتی ، دیگر آن چیزها نباشند. انگار نوعی مرگ است... سنگین است... اما دوستش هم دارم....

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

"هیچ چیز کامل نیست"!
اگزوپری گفته بود ، یعنی هنوزم میگه فکر کنم!
خوبه اگه یادمون نره!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

هوم... همینطور است که گفتی...
گاهی یک چیزهای کوچکی چقدر حال آدم را خوب میکنند...
یک چیزهای کوچکی ، که کوچک نیستند !

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

یک وقتهایی دیگر برایت گفتنم نمی آید...
یک وقتهایی که حس میکنم دیوار شده ای و دیوار شدگیت را نمیفهمم...
یک وقتهایی که دیوار شدنت ربطی به آن شعر ژاپنی که شاملو میگفت ندارد...
که میگفت :
"هیچ یک سخنی نگفت
نه میزبان و
نه میهمان و
نه گل های داوودی... "
که چه حس خوبی دارد توش...
که دیوار شدنت سرما دارد توش...
بعد دیگر برایت گفتنم نمی آید ، لابد اینطوری بهتر است...
دیوار شدن را دوست ندارم ولی!

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

دلم تنگ ِ دیدن است...
دیدن های ریز ریز...
دیدن های کوچک تمیز...

موج ِ روی آب
برگ از نشاط باد
آبی آسمان

یا روی ماه ِ ماه

یک شب به روی بام
بام و من و سکوت
باد و من و پتو!

یک دشت ِ سرخ و زرد
با آفتاب ِ نرم
با رود ِ نغمه گر ، پاییز ِ نغمه گر

باران ِ پر نشاط
رنگین کمان ِ شاد
من خیس و نغمه خوان!

لبخند روی دوست

دلتنگ ِ دیدنم...
دلتنگ حس ناب
خسته ز قیل و قال
خسته ز خار و خوار

دلتنگ ِ دیدنم...

انگار باید برم یه مدت بشینم یه جا ، یه خورده فقط نگاه کنم...
ساکت...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

1. عکس های 85 و 86 رو نگاه میکردم... بامزه بود! چه همه گذشته! چه همه چیزی عوض شده! جالبه...
2. چرا بارون نمیاد که آدما و غصه هاشونو بشوره و تمیز کنه؟ بارونی که گلی نباشه...
3. این چیه که گیر داره و گیر کرده و رد نمیشه ؟! نه با نوشتن ، نه با هیچی....

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

همیشه هم علاف شدن برای اتوبوس بد نیست!
ممکنه یه دوست 6-7 ماهه پیدا کنی که باهات دتتتتی بازی میکنه و بعدشم تو رو به مامانش با انگشت نشون میده و میخنده!
بعد تو تا 3-4 ساعت بعد که یاد صداش میفتی ، میخندی! :)
همیشه هم تو جامعه ی دوست نداشتنی بودن بد نیست...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

سعادتیست...
جهانی میبخشد ،
و آرامشی...
دانستن سلامت دوستان بعد از نگرانی!
دست مریزاد(!) آنها را که این روزها طعم سعادت میچشانند!
هر چند فقط به بعضی ها...
:- \

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه


نرگس های خشک خرد...

انگشت های یخ زده...

سیب سرخ چند روز مانده روی میز،

که گویی نشسته تا پوک شود...

چشمانی که در جستجوی کلامی آشنا ، لای شعرها ، هی داغ میشوند...

بی هیچ یافتنی...

و نوشتنی که نمی آید!


عدد میدهی...
بی اندیشه ای...
1889...
استاری نایت ون گوگ می آید...


شب به خیر

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

خب...
من معمولا اینجا اینطوری نمینویسم... ولی خب گاهیم خوبه...

راستش یکی از دوستان که قشنگ حس میشه این روزا زیاد حالش خوب نیست و "کج"ه حسابی ، یه متنی نوشته بود و توش گفته بود یه سری کارا دلخوشکنک هستند ، حقیرن و اگه انجامشون میدیم ، فقط به این دلیله که التیاممون میدن.
حالا من نمیدونم چه کارایی کلا دلخوشکنک نیستن ، یا اصلا معنیش چیه... آدم خب دوست داره کارایی رو انجام بده که ازشون لذت میبره یا حس میکنه براش مفیدن... مگه بده دلتو خوش کنن و ازشون خوشحال شی؟!
البته من خودم این حسو تجربه کردم... وقتی حسابی گیر کرده بودم و میخواستم واسه زندگیم مسیری انتخاب کنم که پشتش چیزی باشه ، عمق داشته باشه ، معنا و هدفی داشته باشه.... اون موقع هی کج هم میشدم!
وقتی هم آدم حالش خوب نیست و "تب داره" ، گاهی "به ماه هم بد میگه". یعنی رو نوع نگاه کردنش به چیزای اطرافش تاثیر میذاره.
یعنی به نظرم ، اگه این دوست من حالش خوب باشه ، اینطوری نمیگه.

حالا سر اینها با یکی از دوستان یه بحثی پیش اومد ، یه خورده شو میگم ، حوصله تون اگه اومد و خوندین و چیز بیشتری بود تو ذهنتون ، بگین لطفا...
-فکر کنم این چیزا بستگی داره به اینکه حالمون چطوره و چطوری داریم نگاه میکنیم ، نه؟
- همه چیز اونی اند که ما در ذهنمون میسازیم! مجازی! چگونه دیدنمون نشانگر چگونه بودنمونه!
- هوم ، ولی همشم دیگه مجازی نیست دیگه ، سیستم ایزوله که نیستیم ، یعنی من+محیط با هم تصویر رو میسازیم. یعنی همه چی تعاملیه.
- لیوان استیل با افتادن غر میشه ولی شیشه ای میشکنه! درحالیکه اگه افتادنی در کار نبود ، این مساثل هم نبود! آیا به خاطر نفس افتادنه که میگیم یکی شکستنیه ، یکی نه؟! خیر! یه خاطر نفس خودشونه!
-حالا ما یه کم با لیوان که فرق داریم... ;) قبول دارم آدمای مختلف ، تو شرایط مختلف ، برخوردای مختلف میکنن. ولی خب اگه به یه گلدون برسی ، شاداب و پرگل میشه ، اما اگه همونو ولش کنی ، ضعیف میشه و میمیره!
.....
بد موگوم؟ بزن ور دهنوم!
;))

صدای رود ،

شب ِ بی چراغ ،

آسمان ِ چراغانی ،

"دوستانی بهتر از آب ِ روان"

و جاتون خالی ، افطاری و خنده در حد تیم ملی! ;)

جای اونایی که میخواستن بیان و نیومدن هم خالی...

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد؟
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت؟
(نخوانده ایدش اگر ، اینجا هم هست...)
و هنوز هم تو آن روز را انتظار میکشی؟

تجمع بار منفی م باز زیاد شده ، یا به زمین متصلم کنید ، یا جرقه خواهم زد!

راستی فکر کرده اید چرا زمین هر چه دم دستش میرسد را خنثی میکند؟!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

آقای پشت میله ها!
این میله ها نبود که تکانشان میدادی...
من بودم...
و ترسیدم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

یادت هست؟
میگفتی آدم یک کاری که میکند ، باید بداند چراییش را...
یک حرفاییت هیچ وقت از یادم نمیرود...
یک لبخندهاییت هیچ گاه یادم نمیرود...
راست میگفتی... خیلی فرق میکند...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه



این نزدیکی ها سرای سالمندان است....
یعنی از پارک بخواهی پیاده بیایی ، از جلویش رد میشوی...
میله ، میله ، میله...
جایی که شبیه پارکینگ است را برایشان صندلی گذاشته اند...
مثلا هوای آزاد...
از پشت میله ، میله ، میله...
دم غروب داری پیاده می آیی... دارند می آیند بیرون...
کند ، کند ، کند...
سرت را می اندازی پایین...
ناگهان صدایی می آید... نگران برمیگردی که چه شده...
پیرمرد پشت میله ها ، در میله ای بسته را محکم گرفته ، تکان میدهد ، تکان میدهد....
تو را نگاه میکند!!!
انگار شوکه میشوی و نگاهت را میدزدی...
می آیی به میله ها و تو و آنها و آن دیگرها فکر میکنی...
تو بودی چه میکردی؟
شاید خوب بود میرفتی کمی حرف میزدی...
کاش مثلا یک سیبی چیزی هم داشتی با خودت...
کاش....

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

دلم گرفته...


دلم نمیخواست درباره این چیزایی که هی هست این روزا چیزی بنویسم...
حتی میخواستم کلا یه کم ننویسم...
فقط الان یه چیزی خوندم از این حرفای این روزا... نتونستم اینو نگم...
علوم انسانی... مسائل انسانی... باعث میشن دین کمرنگ بشه؟
اگه واقعا اینطوریه ، دلیلش چیه؟
هدف از دین چی بوده؟ واسه بهتر زندگی کردن انسان قرار نبوده باشه؟
علوم انسانی چی؟ غیر از اینه که میخواد شناخت بدست بیاره نسبت به انسان؟ که بهتر بتونه عمل کنه؟ بهتر زندگی کنه؟
روند علم بده؟ فکر نکنم... چون داریم ازش استفاده میکنیم تو زندگیامون... پس چرا علوم انسانی بده؟
بعد یه چیز دیگه...
تو اون کلاسای کذایی که میرفتیم ، تربیت اسلامی هم داشتیم...
بعد بحث شده بود... سر اخلاق و اینها... آقاهه میگفت اخلاق مداری خوب نیست ، چون ضمانت اجرایی نداره. (تنها دلیلی که آورد هم همین بود) ...
والا ما ضمانت اجرایی رو هم داریم یاد میگیریم این روزا...
راستی شفیعی کدکنیم که مثکه رفت از ایران...
چمیدونم...
امیدوارم خوب باشین همتون...

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

یه کاری رو اگه انجام میدی ، مطمئن باش که میخوای انجامش بدی. وگرنه وقتتو حروم کردی و به کارای دیگه ای که میتونستی هم نرسیدی. چون نه اونو خوب انجام میدی ، نه با خیال راحت به کارای دیگه میرسی.
یه کاری که انجامش میدی رو باید ازش لذت ببری که خوب از آب در بیاد ، واسه خودت خوب باشه ، توش خوب باشی ، ازش احساس رضایت کنی ، توش مفید باشی ، ... .
گاهی خوبه یادت بیاری که روتین نیست ، که داری ازش لذت میبری!
یک چیزایی دست خودت نیست که نیست. یک چیزای دیگه ش که هست!
:-"
....
با خودم بودم!
ببخشین بلند بلند گفتم!
;) :)

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

یک نفر آن سر دنیا میرود ببیند دنیای پس از مرگ چه خبر است و چه میشود و آخرش که چه!
(کاش بفهمیم!)
پانصد نفر این سر دنیا به خودشان می افتند که یادش را گرامی بدارند...
(خیر سرشان!)
قبل از این که برود ، درسال چند بار اسمش حتی یادتان می افتاد؟!
....

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

چه خوبه ها... این بوی بارون ، بوی خاک شسته...
کاشکی ساعت به جای 11 ، 5 بود، یا هم 6 بعد از ظهر...!
با اینکه کاش ، اسم من ندا نبود ، مثلا رضا بود!!!
گاهی اشتباه میکنیم...
حالا کار ندارم ، چیزهایی هم یاد میگیریم....
اما گاهی یک اشتباهاتی انگار نمیگذرند ، فراموش نمیشوند!
هی می آیند میگویند ما هستیم ها! یادت نرود!
وسواس میگیریم انگار برایشان!
یکی نیست بگوید خب گذشته که گذشته!
میخواهی چه کارش کنی؟!
...
میگویم "ذهن شویی" بلدید؟
میخواهم برایش آگهی استخدام بدهم...
;)

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

نشسته ای به کارت میرسی
ناگهان افکار و خاطرات ، سیل وار ، هجوم می آورند
و تو غرق میشوی در سیلی که لذتبخش نیست!
کارت میماند
و...
کرکره را پایین میکشی!

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

چند کیلو طبیعت میخواستم!
هست خدمتتان؟!

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

میگویم بیاییم طوری درس بدهیم که بچه بفهمد ، درک کند ، یاد بگیرد فکر کند!
میگوید سیستم مشکل دارد!
میگویم خب من هم میگویم مشکل دارد ، وگرنه وضعمان این نبود که!
میگوید خب نمیخواهند تغییرش دهند ، نمیخواهند بچه بفهمد ، چون بعد به فهمیدن های دیگر هم میرسد. میخواهند فقط حفظ کند.
میگویم خب دقیقا این چیزی است که میخواهیم تغییرش دهیم!
میگوید بچه این وسط ضربه میخورد.
میگویم فعلا که همه مان داریم ضربه میخوریم ، همه مان با جامعه...
میگوید بچه ی خوش فکری که نتواند در جامعه موفق باشد ، تلف شده است... باید درون جریان راه رفت!
نمیگویم : درون سیستمی که میدانیم غلط است! خریت است! شاخ و دم که ندارد!
میگویم پس باید از این سیستم رفت...
میگوید نه ، باید ماند و ...
....
نمیدانم... بچه چطور بیشتر ضربه میخورد؟
ضربه را بداند و بخورد و بجنگد که کمتر بخورد ، یا نداند و بخورد و بخوابد؟!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

تازه محیط را که فاکتور بگیری... ،
چشمه ی خیالت که خشک شود
رویا خانه ات که خالی بماند
گیر که بکنی ، درنیایی
کتابهایی که دوست داشتی بخوانی ، این ور و آن ور پخش شوند ، نخوانده
انگشتانت که بی نوا بمانند
از خودت خسته که بشوی ، غر بزنی
اسمش چیست؟
...
دندان عقلم دارد دیگر در می آید... دندان فکرم هم میگویی همراهش می آید؟!

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

میخواهی اینجا نو باشی؟ میخواهی آنجایی که هستی زنده باشی؟

ما طبقه متوسطی ها و یک حرکت فرهنگی!

به یاد افسانه های کودکی ، هفت جفت کفش آهنی هفت تا عصای آهنی بردار و راه بیفت !
هفتمین هاشان که ساییده شد و سوراخ شد ، آنچه میخواهی را می یابی!

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

گفتنت که نمی آید ، نگو !
بهتر از آن است که پوچ بگویی یا هم بی ربط !

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

راه مستقیم بن بست است

میگوید 12 روز ا و ی ن بودم...
میگوید ترسو شو!
میگوید راه مستقیم بن بست است!
ترسو شو!
میگویم نمیشود دهانت را ببندی که... دهانت را هم ببندی ، چشمانت را که نمیتوانی...
چشمان آدم گاهی فریاد میزنند... همانطور که آن مَرده ، سر کلاس شنید و نصیحت هم کرد!
میگوید ترسو شو! مواظب باش...
میگوید باید رفت... از این حلبی آباد...
میگویم هرجا بروی حلبی آبادی هستی...
میگوید یک جاهایی میشود ، یک جاهایی که کازموپالیتان باشد...
میگویم پس اینجا چه میشود؟
میگوید مردم... مردمی که هنوز کورند... هنوز زود است...
میگوید باید بروم دکتر.. آستانه ی تحریکم آمده پایین خیلی... میگویم میفهمم!
میفهمم؟!؟! نه آنطور مثل تو که نمیفهمم...
وای روح سرگردان عزیزم چقدر خوشحالم که الان بیرونی... زنده ای و بیرونی...
وای... آن دیگرانی که هر روز میشنویم مرده اند و میمیرند را چه کنیم؟
وای... این بغض های فرو خورده ، این اشکهای ریخته و نریخته ، این دست های مشت شده را چه کنیم؟


میگوید راه مستقیم بن بست است...

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه











دلم صدای سکوت باد میخواهد...




دلم آب میخواهد... یک عالم...




باز بوی غنچه ی توی باغچه میخواهد...




یک شیرجه ی عمیق میخواهد ، از آن بالا ، با چشمان باز...




دلم خیال میخواهد...




با یک آدم کوچولوی آبی که بنشیند آن بالای در که باز است و لبخند بزند...




بعد هم که معجزه شد و من شدم بند انگشتی ، بیاید با هم برویم توی پوست گردو قایق سواری کنیم...




موش کور هم نمیخواهم...




لا اقل کاش اخترک شازده کوچولو نزدیک بود ، میرفتم هی صندلیم را جابجا میکردم ، غروب تماشا میکردم...



مثل خودش که یک بار که دلش گرفته بود ، 40 بار غروب دیده بود...



میخواهم توی یکی از حباب های رودخانه سوار شوم ، سر بخورم بروم ، ببینم تا کجا میرود...




میخواهم ماه باشد ، لاله هم باشد ، بی حصار!






۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

چند روزیست یک چیزی خوانده ام در وبلاگ محمود ، باید درباره اش بنویسم ، لا اقل برای خودم. باید بنشینم ، عمیق فرو بروم ، بیندیشم. ذهنم را درگیر میکند. یک چیزهاییش باز آشناست ، زیاد هم آشناست ، یک چیزهاییش را باید فکر کنم که چرا و چگونه...
میگویم... باید فرو بروم ، عمیق...
این روزها سرم شلوغ است زیاد... در سطح مانده ام... کاش حداقل شلوغیش مفید بود...
راستی اگر امیدفروشی سراغ داشتید ، خبرمان کنید!
این روزها هرجا که میروی ، هر که را میبینی "کج" است...
gonna be better some day?!o

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

میروی ببینی میشود حق التدریس درس بدهی ، به جایش میخواهند ثبت نامت کنند !
تازه شاید هم در مقطع راهنمایی...
این هم از لطیفه ی هر روزه ی ما !

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

آن روز که رفتیم حرف زدیم ، گفتیم هنگام هر تغییری باید بیشتر بدانیم...
هر چیزی که بخواهد پیش بیاید باید بیشتر بدانیم...
اگر بخواهیم حتی اندکی تاثیرگذار باشیم ، باید بیشتر بدانیم...
اگر بخواهیم انتخابی داشته باشیم ، که بهتر باشد ، عمیق تر باشد ، مفید تر ، باید بیشتر بدانیم...
باید بیشتر بدانیم ، پس بیشتر بخوانیم....
بیشتر بخوانیم...
لازم داریم...

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

پانصد بار جلوی این و آن میزنی ، پانصد بار سر تمرینت می آیند توی کلاس گوش میدهند و هیچ ککت هم نمیگزد.
اما همین "اسم ِ اجرا" نمیدانم چه دارد که وقتی نشسته ای منتظر نوبتت هستی ، دستانت شروع میکند به کاهش دما! بعد هم میروی تپق میزنی!
آخرش با تمام غرغرها و دلم با زدن نیست ها و اصلن نمیزنم ها و اینها رفتم اجرا.
دست ِ دوستان هم درد نکند که بودنشان خوب بود و گرمابخش ِ دستهامان.
:)

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

یک چیزی که میشود ، نصفش را اینوری ها نمیگویند ، یک مقداریش را آنوری ها...
بنا به دید ِ خودشان...
ما هم که این وسط سعی میکنیم برآیند بگیریم ، ببینیم چه خبر میشود!
لابد بنا به دید ِ خودمان!!!

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

گاهی خوب است بروی بیرون ، بروی پارک ، بنشینی با دوستانت ، حرف بزنی از سیاست ، از ما ، از چه میشود ها ، از چه ممکن است بشودها ، از چه کنیم ها ، از چه میکنند ها و ... .
سرت هم که درد بکند ، خوب است بروی از دیده های دوستانت بشنوی...
بروی که حس کنی تنها نیستی...
که کمی نفس بکشی...
گاهی خوب است بروی پارک ، گوش که میدهی ، کودک ِ در پی ِ توپ را نگاه کنی و لبخند بزنی و بعد ببینی توپش می آید روی پاهای تو ، بی آنکه خودش تو را دیده باشد...
گاهی خوب است بروی بیرون ، بشنوی و بگویی ، بعد پیاده بیایی لای درختهای پارک و مردم پارک که انگار نمیبینیشان...
بیایی و با خودت انگلیش حرف بزنی!
گاهی خوب است راه بروی... که بروی... که حس کنی ، حرکت را !
میگویم خدا (هرجورش اگر هست) حفظ کند دوستان ِ خوب را (که کاش باشند و هستند ، تا ابد) !

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

بخواهی زندگی کنی ، یا به قول شاملو "زنده گی" کنی ، باید بجنگی... همین!
من دارم میمیرم انگار!
هیچ خوب نیست!

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

کاش میشد بزنی به سیم آخر ، بروی لای رویاهایت زندگی کنی...
کاش باد می آمد ، سوارش میشدم میرفتم...
میرفتم...

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

کسی میگرید درونم
که دیگر خــــســـتـه ام...
خاموشش میکنم
که آرام...
آرام!!
مگراین راه خون و درد و انسان را
تنها تو میبینی؟
مگر تنها تو میترسی؟
مگر تنها تو از این درد میگریی؟
میگوید
چه باید کرد؟
میگویم
نمیدانم... نمیدانم...
نمیدانم!

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

...


تو یا من...
آدمی ای ، انسانی... هر که خواهد گو باش...

تنها
آگاه از دست کار ِ عظیم ِ نگاه ِ خویش...

تا جهان از این دست
بی رنگ و غم انگیز نماند
تا جهان از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند...
"شاملو"

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

ای کاش
ای کاش
ای کاش
قضاوتی
قضاوتی
قضاوتی
در کار
در کار
در کار
بود...

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

هذیان

رگبار... باران...باران... باران...
چیزی نمانده به تابستان...
هیچ چیز جای خودش نیست انگار...
جهان است که زیر و رو میشود انگار...
جهان ِ من!
باورت میشود؟ باران میبارد...
میروم روی تراس که باورم بشود ، چراغ حیاط همسایه مان جرقه میزند زیر باران...
آشفته تر...
باران... رگبار... رگبار... رگبار ِ چه؟
چیست از آسمان فرو می افتد؟
خون...
حیاط ِ همسایه ام... حیات ِ همسایه ام... همسایه ام...
ما... من... را چه میشود؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

مثل یک خواب است... یک خواب نآرام...
کابوس وار...
اینجا کسیت که راست میگوید؟
به کجا کشانده میشویم؟
تاریخ است که تلخ تکرار میشود؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

خوب میتونم درک کنم اونایی رو که نمیتونن آروم نشستن یه گوشه و خوندن و خوندن و شنیدن و شنیدن و شنیدن رو تحمل کنن و میزنن بیرون... به هر قیمتی!
خیلی آشفته م !

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

باید قایم بشوی که بتوانی خودت باشی؟!

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

بگذار هرچه میخواهم نفس بکشم... عمیـــــــق...
ریه هایم هوای تمیز میخواهند...
هوای آزاد...
آزاد...
آزاد...

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

ابَرانسان ِ نيچه به سرنوشتش عشق ميورزد ، رنجش را پذيراست و آن را به هنر و زيبايي بدل ميكند.
او فردي است كه بر نياز تخديركننده ي خويش به هدفي ماورايي چيره ميشود.
به گفته ي نيچه ،‌ هر انساني كه چنين كند ،‌ به ابر انسان تبديل ميشود ،‌ به روحي فلسفي كه نماينده ي مرحله ي والاتر تكامل بشري است.
"وقتي نيچه گريست - اروين يالوم"

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

بگذار باد تا آنجا كه ميتواند كوبنده باشد!
بگذار حشره ي كوچك وحشت زده ، ترس از خطر را به ذهن ديكته كند...
بگذار باشد... دردها باشد... نگاه ها باشد... رنج ها باشد...
بگذار باشد...
عمق باشد...
انديشه باشد...
تنها مردگان اند كه تغيير نميكنند...

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

كاش...


كــــــاش دمي....
كــاش دمي...
كاش دمي...
كــــــاش...

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

بوبن ميگفت بال زدن يك پروانه گاهي ميتواند كل زندگي يك آدم را عوض كند يا چنين چيزي...
بقيه ش را نخوانده م هنوز... دادمش به يك دوست خوب...
ميگويم اگر جمعه اي تهران بوديد و وقت گشتن داشتيد ،‌ پاركينگ پروانه را ببينيد...
كتابهاي قديمي...‌ چيزهاي قديمي... ‌چيزهاي گاهي خاص...
شايد باز مارك را هم اتفاقي ببينيد كه دارد يك كتاب به خط عربي ميخرد كه از زمان عثماني باقيست...
سلام من را هم برسانيد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

توپ شيشه اي زندگي را كه برايت گفته بودم ، ميگيرم دستم ، ميچرخانم...
نگاه ميكنم ،‌ نگاه ميكنم ، نگاه ميكنم...
ستاره دارد ، سيب دارد ،‌ خار ، پرتگاه ، آفتاب...
چشمانم را ميبندم با باد...
لاي اقاقي ها گم ميشوم ميروم...
ميروم...
توپ بازي ياد ميگيرم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

....MUTE....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

يك وقت هايي بايد دهانت را بسته نگاه داري و بگذاري پر شوي!
سوپاپ اطمينان را ولي حواست باشد يادت نرود!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

امروز من هنوز 24 ساله ام!
هنوز گيج ميزنم...
و در حين اين گيج زدن هايم ، ميبينم كه موهايم سفيد ميشوند...
امروز من هنوز هستم!
امروز هنوز چيزهايي هست كه كنجكاو ، كه مشتاقم ميكند!
امروز هنوز چيزهايي هست كه دوست دارم!
امروز من به طور جدي احساس ميكنم كه نياز به تمركز دارم!‌

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

از يختياري ماست
شايد
كه آنچه ميخواهيم
يا به دست نمي آيد
يا از دست ميگريزد.

(مارگوت بيكل - شاملو)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

گاهي آدم يك جاهايي كه ميرود يا نميرود ، يك جاهايي كه ميماند يا نميماند ، به خاطر يك سري آدمهاي ديگريست كه آنجا هستند يا نيستند...
يك سري آدمهايي با يك سري ذائقه هاي مشترك !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

كم كم دارد باورم ميشود كه بار تمام جهان به دوش من نيست!
كه خيلي چيزها به دست من نيست!
كه خيلي چيزها را بايد بگذارم به حال خودشان ، تا بهتر شوند ، شايد با زمان.
هر چند كه وقتي خوب نيستند ، مرا هم آزار ميدهند.
اما دخالت بيجاي من در بهتر كردنشان ، فقط من و آن چيزها را بدتر ميكند.
اين را پارسال ، آن خانم مشاور يك بار گفته بود.
من نميتوانستم قبول كنم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

اگر ميخواهي چند تا هندوانه را با يك دست برداري ، اول دستانت را قوي كن!

نميدانم يكي نيست به اين آلوي كوچك ما بگويد آنقدر كه توان داري پربار شو؟!
يكي نيست بگويد تا هنوز تنه ات قوي نشده ، اين همه شاخ و برگ و ميوه به چه كارت مي آيد؟!
آخر شاخه هايش دارند ميشكنند از سنگيني
آخر تنه اش توان ندارد كه خودش را و ميوه هايش را نگه دارد!
آخر هر روز چند تا از ميوه هايش را ميريزد!
و من هر روز دلم برايش ميگيرد!
و من هر روز به ميوه هاي نارس روي زمين نگاه ميكنم
و به انر‍‍زي هايي كه شايد ميشد هدر نرود
...
ميگويند ميخواهد سرد شود حسابي
كاش دوام بياورد!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

راننده ي تاكسي وقتي پياده ميشوي با رضايت و آرامش تشكر ميكند. تو هم خوشحال ميشوي. سوار كه شده بودي سلام گفته بودي و بعدش هم به خرد كردن پول يك مسافر ديگر كمك كرده بودي. همين. ميگويم چه خوب است روابط انساني آرام. نياز داريم به آن...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

يك چيز خوبي كه دارد ، اين است كه خراب كه ميكند ، كاري كه بايد ميكرده را كه نميكند ، سوتي كه ميدهد ، ميخندد!
يعني ميداني... بلد است چطور بخندد!
سرت را هم گول نميمالد ها !
سوتي اش را هم قبول ميكند... اشتباهش را هم...
ولي چيزي كه هست ، عذاب وجدان نميگيرد!
آنقدر خوب ميخندد كه تو اگر ميخواستي ناراحت هم بشوي ، ديگر نميشوي!
كاش ياد بگيرم اين را !
اين عذاب وجدان را هيچ دوست ندارم!
نه در برابر خودم ، نه ديگران!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

همه ي اينها كه چه ؟!
ميخواني ، مينوازي ، ميبيني ، مينگري ، ميخندي ، ميشنوي ، مي انديشي ، ميجنگي ( حالا مثلا از نوع نرمش !) و ...
كه چه؟!
هـــــــوم ...
باز لاي پوچي گم شده ام !

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ابری ، آفتابی ، ابری-آفتابی ، ابری
بارانی ، تگرگی ،آفتابی ، تگرگی
هوای اینجا این روزها سخت میگیرد گاهی!
و هرچه پریشانیست جمع میشود میریزد به بند پُری که میخواهی اسمش را بگذار مغز ، میخواهی بگذار ذهن ، میخواهی بگذار دل یا هر چه میخواهی!
وسط این پریشانی ها، آفتاب که درمی آید "فور الیز" گاه گاهی برق میزند و هر بار اندکی شفاف تر
وسط این پریشانی ها ، لبخند "مادام بوواری" گم میشود
وسط این پریشانی ها ، "پرده ی نئی" ِ بیضایی آویخته میشود
و تو فکر میکنی آی دنیا ! آی من ! آی دختر بودن!
بعد باد می آید ، همه اش را با خود میبرد
تو میمانی و "تاریخچه ی کوتاهتر زمان" ، تو میمانی و "آریا"ی نخوانده ، تو میمانی و چه بسیار کارهای کرده و نکرده
تو میمانی و فور الیزی که اندک اندک شفاف میشود
تو میمانی و زندگی
زندگی...
زندگی ِ آویخته!
زندگی ِ معلق میان بودن و نبودن
میان بودن و چگونه بودن
تو میمانی و تو
و باز اندیشه را باد میبرد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

6 دقیقه ، از 27 سال پیش!
فیلم عروسی ، تبدیل شده به سی دی ، بعد از 27 سال !
چهره ها بامزه و جالب اند...
چهره ی زوج 27 سال پیش ، و 27 سال پسش!
شادی.. هیجان..
از آنچه هست ، از آنچه بوده ، از خاطره ، از...
تجربه ی جالبیست دیدنش
و اندیشه...

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

اگه دلت میخواد میوه بدی ، تا جایی که میتونی خوب رشد کن !

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

دلم رنگ میخواهد بدجور...
و این نشانه ی این است که باز چیزی تغییر خواهد کرد!
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را ، زیر باران باید دید.
....
:)

(از سهراب)
تیلیک - تیلیک ...
کلماتم وسط هوا یخ میزنند و می افتند پایین...
تیلیک - تیلیک ...
"که سرما سخت سوزان است" !
نمیدانم اصلا چیزیش به گوشت میرسد یا نه...
پس به جایش سوت خواهم زد...
"بهار دلنشین" را سوت خواهم زد...
نت های یخ زده را دوست تر دارم!
تیلیک ...

(نیمه شب دیشب نوشته شد! :-" )

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

چه کسی حق دارد زندگی کند؟

با دستهای خودت ، قمری مادر را که چند روز است تکان نمیخورد و چشمها و پاهایش پر از مورچه شده ، از لانه ی روی کنتور برق برمیداری...
جوجه قمری سرش را لای پرهایش قایم میکند که بگوید: " من از تو میترسم" !
بعد سعی میکنی مورچه های آن دور و بر را نابود کنی که به جان جوجه نیفتند!
آن یکی قمری مادر (یا پدر) کمی دورتر نشسته تا تو بروی ، بیاید به جوجه اش غذا بدهد...
مورچه های آن دور و بر مرده اند...
نشسته ای تایپ میکنی ، صدای آن یکی قمری که هنوز زنده است می آید...

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

1. اووووووه این روابط انسانی چقدر پیچیده ست!
یک چیزهایی میگویی ، یک حرکتی انجام میدهی ، بعد یک طوفانی به پا میشود که چشمانت را رسما تا به تا میکند!
حالا بیا و هزار بار بگو ، منظور این نبود!
البته میدانم... معمولا تلنبارشدگی های قبلیست که ناگهان فوران میکند!
کاش یاد بگیریم به فوران نرسیده ، حلش کنیم!

2. بعد از 3 سال(!) اجرای کنسرت موسیقی در مشهد آزاد اعلام شده! امروز خواندم!
نمیدانم از تقدس مشهد کم شده یا تقدس موسیقی بالا رفته یا از برکات انتخابات نیامده است و دوره ی 4 ساله ی بعدی!
هرچه که هست ما در عجبیم و مشعوف!
عاقبتمان ختم به خیر بادا !

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

ذوق میکنی
آواز میخوانی
نگاه میکنی ، نگاه میکنی
یاد میگیری
دردت میگیرد
میجنگی
میخندی
اشک میریزی
یاد میگیری
سوت میزنی
سکوت میشوی!
انتخاب میکنی
زمین میخوری
تغییر میکنی ، تغییر میدهی
عاشق میشوی
باران میشوی ، میباری
یاد میگیری ، یاد میگیری ، یاد میگیری
لبخند میشوی
و
...
همین!
زندگی میکنی!

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

هممم...
چشم هایم را ، اگر بسته ست ، میتوانی باز کنی
اما
دستانم را هیــــچ گاه مبند!
فایده ای ندارد!
;)

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

انگار دل خاک را شکافته ای ، آمده ای بیرون
سلام!
به این دنیای ما خوش آمده ای!
هر چه نباشد ، همین شماها هستید که زمین را سبز میکنید
آرام ِ آرام
و همین شماها هستید که آدم نگاهتان که میکند ، حس میکند زندگی است که جریان دارد!
:)

پ. ن. : یادم رفت بگم... این نه فقط واسه جوونه های سبز ، که دراصل واسه یه دوست سبزه!

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

میگوید بعضی ها آنقدر زیادی حسی مینویسند که قابلیت درک نوشته را از خواننده میگیرند!
انگار فقط نوشته اند که نوشته باشند!!
ولی من که دوست دارم از حسها بشنوم و بگویم! حسهای خالی که نه... حسها درون دارند...
درونشان هم گاهی خیلی عمیق است...
درونشان گاهی زود دیده میشود ، گاهی به سختی و باید نرم نگاهشان کرد تا خودشان را نشان دهند...
دارم میروم فکر کنم ببینم اصلا حس بی باطن هم داریم یا نه!
دارم میروم فکر کنم ببینم اگر داریم ، خودم تا به حال چقدر بی باطن نوشته ام!
آدم ها نوسان میکنند... بعضی وبلاگها هم با نویسنده شان نوسان میکنند... نوسانشان هم گاهی حرف میزند...
بعد حس میکنی واقعی است... زنده است...
دارم میروم بیشتر فکر کنم...

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

باران... باران...
رنگ... رنگ نو... سبز نو...
دلم تنگ آفتاب است ولی
آسمان را گو
همچنان باران ببارد...

راستی :)
دلم برای نشاط راستین چشمان کودکانی که عیدی میگیرند هم تنگ شده بود...

راستی...
بهاران است و شاید که بهار ، یعنی که بـــه آر ! (آقای فرهاد)

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

میدانم میدانم... بهار است…
میدانم…
نوجوانه برگهای درخت گردو در آمده اند…
و درخت آلو و باران ، حیاط را شکوفه باران میکنند…
لبخندهای بهاری…شوخی های بهاری… سلامهای بهاری… آرزوهای بهاری… شادی های بهاری…
بهار است…
میدانم…

اما آن ذهن پریشان پارسالی ، هنوز راهی نیافته…
هنوز در خود فرو میرود…
هنوز سخت می اندیشد…
هنوز …

نگو چرا چنینی…
میدانم بهار است و سرزندگی و حیات از حیاط و زمین و آسمان میبارد
شاد میشوم…
شادی و پریشانی… با هم… میدانی؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

اومدن بهار مبارک :)

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دارم سعی میکنم همانطور که هستی ببینمت. نه آنطور که دوست دارم!
اما هرچه که هست و هستی ، از مصاحبت و دیدارت لذت میبرم دوست من
:)

این را هم بوبن امروز برای چندمین بار ، چند بار در گوشم زمزمه کرد :
" برای پاک کردن کتابها ، کافیست آنها را باز نکنیم. آدمها هم همین طور : برای محو کردنشان کافیست هرگز با آنها صحبت نکنیم."

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

شده تا به حال احساس تهی بودن کنی؟
سبک هم نه ، تهی !
انگار تمام انرژیت را خرج میکنی... و بعد تمام!

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

چند روز قند در دلت آب میکنی که سر تمرین بروی و رهبری یک استاد درست و حسابی را ببینی !
بعد طبق معمول ، همه ی برنامه ها تداخل میکنند و به خانواده ی محترم قول همراهی میدهی و مجبوری زودتر بیایی بیرون. ولی استاد مزبور آنقدر دیر می آید (2 ساعت ناقابل! ) که حتی 5 دقیقه از رهبریش را هم نمیبینی و دم در با استاد خداحافظی میکنی!
بعد با خودت میگویی: " سخت نگیر(!) ... اینجا ایران است! مگر دیروز در کل 5 ساعتت به خاطر تاخیرهای اتوبوس و تاخیر 1 ساعته ی برنامه ی بزرگداشت 8 مارچ و... از دست نرفت؟ این هم روی همه ی آنها. سخت نگیر(!).. اینجا ایران است!"
بعد می آیی منزل(!) و با تاخیر نیم ساعته ی خانگی مواجهی... و حرص میخوری که : " اه کاش کمی بیشتر آنجا مانده بودم!"
و بعد باز در کل(!) فکر میکنی و میبینی که برای وقت و برنامه های تو ، کسی تره هم خورد نمیکند! پس شاید باید خودت بیشتر به خودت احترام بگذاری و دقیق بدانی چه میخواهی و محکم برایش بایستی!

از همه ی اینها که بگذریم... من امشب یک دوست جدید پیدا کردم... یک دوست جدید متفاوت... چنان برق میزد که نتوانستم نادیده اش بگیرم... حضورش هم برایم جالب بود... کلی با هم اختلاط کردیم... اولین تار موی سفیدم امشب بلند بلند سلامم گفت!

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

گاه باید هیچ نگفت!
و انگار وبلاگم خودش فهمید که قاطی کرده ام و چند روز مرا فرستاد مرخصی!
و من خوشم می آمد می آمدم می دیدم خالی و سفید است...
احساس آرامش می کردم!
این وبلاگ ها چه موجودات هوشمندی هستند
:)

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

راهی خواهم یافت

پشت پرده ، لب پنجره ، روبروی من ،
دو قمری نشسته اند
آرام به خود مشغولند ، مرا نمیبینند
و نمیدانند پشت پرده ، در فاصله ای اندک ، چه دنیای نا آرامی است...

پشت پرده ، اندکی دورتر ، در باغچه ،
درخت آلویی به شکوفه نشسته است ، از پارسال تا کنون قد کشیده ، گل هایش را دانه دانه و با تامل باز میکند
و نمیداند اندکی دورتر چه ذهن پریشانی در خود تامل کرده ،
و نمیداند که آن ذهن پریشان چه سخت به نقد خود مشغول است...


پشت پرده ، دور ترَک ، در آسمان نیمه آبی - نیمه ابری ِ ظهر ،
دسته ای پرنده با شتاب میگذرند ،
و هیچ نمیبینند حرکات آرام آرام دستی را که نوشتن آغاز کرده ، و آرامی اش نه از آرامش که از خستگی ست...
و نمیبینند که چگونه اندیشه ی پروازش معلق شده ، به گِل نشسته...

پشت پرده ، دوقمری نشسته اند...
رد نگاهم را حس میکنند ( آه از این نگاه...) ، مرا نمیبینند ، سرگشته گشته اند!
من نگاه بر میگیرم ، شاید آرام بمانند

پشت پرده ، دو قمری ، در آفتاب لمیده اند...
چشم ها... چشم ها...
چشم ها...
.....
چه کرده ام؟ چگونه ام؟
.....
چه کرده ای؟ چه کرده ای؟ چه کرده ای؟
....
چه میشود؟ چه میشود؟ چرا چنین تلخ میشود؟
....
چه کرده ای؟ چه میکنی؟ چه میکنی؟
....
به خواب میروم...
....
و چقدر میشنوم!!!
سکوتها را میشنوم.... عمیق میشنوم!
و گاهی چه درد میگیرد این عمیق شنیدن ها...
آآآی...
و من میخواهم گوشهای دلم باز باشند... چشم هایش ببینند...
هر قدر هم که میخواهد درد بگیرد...
درد.. درد.. درد بودن... چگونه بودن... درد دیدن... درد شنیدن...
درد داشتن... درد نداشتن...
درد بغض غروب... درد چشمان بارانی درون آینه...
و درد دستان خالی من که انگار هیچ نمیتواند کند!
و تو فکر میکنی نمیشنوم سکوت هایت را ؟!
آآآی...
گاه گیر میکنم در این پیچیدگی که نمیدانم چگونه چنین است...
و حرفهایی که می آید و نمی آید و سکوت سنگینی که فرو میکشد...
نیمه شب گذشته...
صبح خواهد آمد...
شبت آرام

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

داشتی توضیح میدادی ، خنده ات میگرفت!!
و من همانطور که داشتم گوش میدادم ، نگاهتان میکردم...
میدانی... نمیتوانم نگاه نکنم!
تو خنده ات میگرفت و بعد او هم. و او که داشت گوش میداد ، خط خطی میکرد که از نگاهش خنده ات نگیرد!
من هم خنده ام میگرفت!
راستی آدم از چه چیزهایی خنده اش میگیرد؟!

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

:)

سیل سیل... غرق غرق..
در سیل زنده گی غرق شدیم امروز...
در سیل دستان کوچک پاک... دستان بانشاط...
آهای عمو زنجیرباف مهربان... زنجیر ما را با چه بافتی؟!
با شوق کودکی...
و کاش بابا بیاید... آفتاب بیاورد...
با صدای شادی تمام کودکان سرزمین ما!

آسمان


.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

سنگین شده ام میفهمی؟!
هی گیر میکنم!
کاش یاد بگیرم سبک شدن را
سبک شدن واقعی
نه آنکه به بهایش ، یا به بهانه اش ،
آنچه خوب است را هم از دست دهم!
کاش بفهمم این سبک بودن اصلا چگونه است...
کاش ذهنم آرام گیرد...
انگار تب کرده ام !
هذیان میگویم!

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

یک وقتهایی باید بگذاری بگذرد
یک وقتهایی باید بگذری
یک وقتهایی باید چنار شوی ، پوست بیندازی
بعد صبر کنی باد بیاید ، پوست کهنه ات را بردارد ببرد
تا بعد ببینی تازه شده ای و تمیز
تا بعد با پوست تمیزت بهتر نفس بکشی
این صبر کردن و گذشتن و چنار شدن درد میگیرد!

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

این روزها افکارم لی لی بازی میکنند...
نگاه میکنم ، نگاه میکنم و فرو میروم... نرم نرم..
میگویی دو بعد با سه بعد فرق میکند...
از بعد سوم برایم بگو...
از دید نو...
از شادی تمام پروانگان برایم بگو و از دستهایی که آزار نمیدهند...
و من برایت از پنجره ی باز اتوبوس ها خواهم گفت و از دخترانی که پشت موتورها نشسته اند و با دخترانی که از پشت پنجره ی اتوبوسها لبخند میزنند ، نرم میخندند.
و من برایت از غرق شدن در چمن وسط خیابانها خواهم گفت و از قاصدک های بازیگوش...
از آن بالاها برایت خواهم گفت و از کوههای آشنا...
و از زمین ، که آن بالاها ، بر خلاف تمام قانون ها ، جاذبه اش عمیق تر حس میشود...
برایت از آفتاب و ابر و سایه خواهم گفت و مطمئنم که امنیتت فرار نخواهد کرد!
از روشنی بگو... به من... به تمام جهان...
....
این روزها افکارم لی لی بازی میکنند...

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

yesterday is history
tomorrow is mystery
but now is a gift
that's why they call it present
!!!

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرم ام اگر فانوس ِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند ِ کاج ِ خشک ِ کوچه ی بن بست.

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمان ِ خود ، چون کوه
یادگاری جاودانه ، بر تراز ِ بی بقای خاک.

شاملو - هوای تازه - 1332

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

برف.. سپید... پاک...
دلم یه آدم برفی میخواد ، یه آدم برفی قد عروسک سخنگوی اولدوز...
دلم میخواد دستشو بگیرم و باهاش پرواز کنم پشت ابرا...
اونور آسمون قرمز...
جایی که لازم نباشه شوق رو در پستوی خونه پنهون کنی...
جایی که پیرزنای تو تاکسیاش از چشاشون درموندگی نباره...
جایی که واسه حرس کردن درختاش ، اونا رو از وسط قطع نکنن...
میخوام برم شهر آدم برفیا...
فکر میکنی آقا کلاغه و ننه کلاغه ش هم اونجا هستند ؟
...
کاش آدم برفیمو پیدا کنم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

خسته ام
از هر چه هست و نیست

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

در طوفان ِ ندانم به کجا سیر میکنی
زرد برگ ِ نیم خشک ِ درخت ِ آرزو؟

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

دردها... دردها... دردها...
آسمان...
سکوت...
سبز... سبز... سبز...
باد... کاج... نفس عمیق...
تجربه های جدید...
آرامش...
تفکر... تفکر... تفکر...
آشفتگی...
دردها... دردها...
...

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

چند روز است انگار متولد شده ام !!
جدی میگویم... چند روز است کمی متولد شده ام و این تولد جدید خوب کیف میدهد!
:)
به امید تولدهای خوب خوب برای همه مون

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

یک وقتهایی یک چیزهایی میفهمی...
یک وقتهایی یک چیزهایی تغییر میکنند...
یک وقتهایی کم کم حس میکنی تغییر لازم داری...
آن وقت گاهی رنگهایت درهم میشوند...
آن وقت تو در هم میشوی..
تا باز زمان بگذرد و آرام بگیری...

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

هوم... همین طور است...

گاهی یک چیزهای کوچکی ، چقدر حال آدم را خوب میکنند...

یک چیزهای کوچکی ، که کوچک نیستند!
این شعری که مینویسم رو کنار شعر مربوط به برادر خورشید خواهر ماه ببین... هر دوشون هم راست میگن... ولی هر کدوم به تنهایی رو اگه بخوای عملی کنی ، یه چیزایی رو از دست میدی... کاش بتونیم از جفتش با هم استفاده کنیم... شایدم باید تصمیم بگیریم که چه چیزایی رو بیشتر میخوایم...
آبی میان جو روان
آبی لب جو بسته یخ
آن تند رو این کند رو
هین تیز رو تا نفسری

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه


If you want your dream to be
.Build it slow and surely
Small beginnings, greater ends
.Heartfelt work grows purely
If you want to live life free
.Take your time go slowly
Do few things but do them well
.Simple joys are holy
,Day by day
, Stone by stone
.Build your secret slowly
, Day by day
, You'll grow too
.You'll know heaven's glory
If you want your dream to be
.Build it slow and surely
, Small beginning , greater end
.Heartfelt work grows purely
, If you want to live life free
.Take your time go slowly
....
from the movie , brother sun-sister moon

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

ایمان بیاوریم
تنها ماییم
که میتوانیم به زندگی زندگی بخشیم
که بتوانیم

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

گاه میگریزم
از تیرگی ها به شعر
از تلخی ها به نوای سازم
به آفتاب و باران و سپیدی سکوت برف و عطر طلایی گل های یخ
گریزگاه شیرینی ست
...
آوایی از دور میخواند:
گریز تا به کجا؟ تا کی؟
تا همیشه؟! ...