۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

تشنه گی...

یک لقمه خیال راحت،
چند قطره شعر،

یک فنجان سکوت خالی...

عقربه ها...
عقربه ها...
با نیش هایشان...

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه


اولین روز پاییز،
برگ های هنوز سبز را با تو قدم خواهم زد.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

یک جایی دستت می آید توانایی و ظرفیت آدم محدود است،
و دنیا خیلی کج و کوله گی های گاهی بُرنده هم دارد که دست تو صافشان نمیکند.

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

چه حس خوبی ست که یک نفر به تو باور داشته باشد
چه حس خوب تری ست که خودت به خودت باور داشته باشی
:) 

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

انگار که وقتی باید آرام تر برانی ، چین و شکن آسفالت خیابان بیشتر می شود!

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

سبزه های باغچه جوانه میزنند
و بهار من
          با بهار می آید...

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

یک قطعه ی ابدی

مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا...
             سوزن گرامافون
                                 روی نام تو گیر کرده است.

                                                       

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

چون جود ازل بود مرا انشا کرد
بر من ز نخست درس عشق املا کرد
آنگاه قراضه ریزه ی قلب مرا
مفتاح در خزائن معنا کرد

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

انگار که باید یک وقتهایی ، یک صبح خالی وجود داشته باشد ، که من تنها بمانم با خودم و خاطره و برگهای کاج ، و موسیقی و دلتنگی. یک صبح خالی که شعر بخوانم ، بنویسم ، گوش بدهم ، و آرام فرو بروم ، با قطره اشکی شاید. بعد کم کم بیایم بیرون ، تو بیایی از دور دست تکان بدهی و من بخندم و زندگی دوباره آغاز شود ، با همه ی سایه روشن هاش!