۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه











دلم صدای سکوت باد میخواهد...




دلم آب میخواهد... یک عالم...




باز بوی غنچه ی توی باغچه میخواهد...




یک شیرجه ی عمیق میخواهد ، از آن بالا ، با چشمان باز...




دلم خیال میخواهد...




با یک آدم کوچولوی آبی که بنشیند آن بالای در که باز است و لبخند بزند...




بعد هم که معجزه شد و من شدم بند انگشتی ، بیاید با هم برویم توی پوست گردو قایق سواری کنیم...




موش کور هم نمیخواهم...




لا اقل کاش اخترک شازده کوچولو نزدیک بود ، میرفتم هی صندلیم را جابجا میکردم ، غروب تماشا میکردم...



مثل خودش که یک بار که دلش گرفته بود ، 40 بار غروب دیده بود...



میخواهم توی یکی از حباب های رودخانه سوار شوم ، سر بخورم بروم ، ببینم تا کجا میرود...




میخواهم ماه باشد ، لاله هم باشد ، بی حصار!






۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

چند روزیست یک چیزی خوانده ام در وبلاگ محمود ، باید درباره اش بنویسم ، لا اقل برای خودم. باید بنشینم ، عمیق فرو بروم ، بیندیشم. ذهنم را درگیر میکند. یک چیزهاییش باز آشناست ، زیاد هم آشناست ، یک چیزهاییش را باید فکر کنم که چرا و چگونه...
میگویم... باید فرو بروم ، عمیق...
این روزها سرم شلوغ است زیاد... در سطح مانده ام... کاش حداقل شلوغیش مفید بود...
راستی اگر امیدفروشی سراغ داشتید ، خبرمان کنید!
این روزها هرجا که میروی ، هر که را میبینی "کج" است...
gonna be better some day?!o

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

میروی ببینی میشود حق التدریس درس بدهی ، به جایش میخواهند ثبت نامت کنند !
تازه شاید هم در مقطع راهنمایی...
این هم از لطیفه ی هر روزه ی ما !

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

آن روز که رفتیم حرف زدیم ، گفتیم هنگام هر تغییری باید بیشتر بدانیم...
هر چیزی که بخواهد پیش بیاید باید بیشتر بدانیم...
اگر بخواهیم حتی اندکی تاثیرگذار باشیم ، باید بیشتر بدانیم...
اگر بخواهیم انتخابی داشته باشیم ، که بهتر باشد ، عمیق تر باشد ، مفید تر ، باید بیشتر بدانیم...
باید بیشتر بدانیم ، پس بیشتر بخوانیم....
بیشتر بخوانیم...
لازم داریم...

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

پانصد بار جلوی این و آن میزنی ، پانصد بار سر تمرینت می آیند توی کلاس گوش میدهند و هیچ ککت هم نمیگزد.
اما همین "اسم ِ اجرا" نمیدانم چه دارد که وقتی نشسته ای منتظر نوبتت هستی ، دستانت شروع میکند به کاهش دما! بعد هم میروی تپق میزنی!
آخرش با تمام غرغرها و دلم با زدن نیست ها و اصلن نمیزنم ها و اینها رفتم اجرا.
دست ِ دوستان هم درد نکند که بودنشان خوب بود و گرمابخش ِ دستهامان.
:)

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

یک چیزی که میشود ، نصفش را اینوری ها نمیگویند ، یک مقداریش را آنوری ها...
بنا به دید ِ خودشان...
ما هم که این وسط سعی میکنیم برآیند بگیریم ، ببینیم چه خبر میشود!
لابد بنا به دید ِ خودمان!!!

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

گاهی خوب است بروی بیرون ، بروی پارک ، بنشینی با دوستانت ، حرف بزنی از سیاست ، از ما ، از چه میشود ها ، از چه ممکن است بشودها ، از چه کنیم ها ، از چه میکنند ها و ... .
سرت هم که درد بکند ، خوب است بروی از دیده های دوستانت بشنوی...
بروی که حس کنی تنها نیستی...
که کمی نفس بکشی...
گاهی خوب است بروی پارک ، گوش که میدهی ، کودک ِ در پی ِ توپ را نگاه کنی و لبخند بزنی و بعد ببینی توپش می آید روی پاهای تو ، بی آنکه خودش تو را دیده باشد...
گاهی خوب است بروی بیرون ، بشنوی و بگویی ، بعد پیاده بیایی لای درختهای پارک و مردم پارک که انگار نمیبینیشان...
بیایی و با خودت انگلیش حرف بزنی!
گاهی خوب است راه بروی... که بروی... که حس کنی ، حرکت را !
میگویم خدا (هرجورش اگر هست) حفظ کند دوستان ِ خوب را (که کاش باشند و هستند ، تا ابد) !

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

بخواهی زندگی کنی ، یا به قول شاملو "زنده گی" کنی ، باید بجنگی... همین!
من دارم میمیرم انگار!
هیچ خوب نیست!

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

کاش میشد بزنی به سیم آخر ، بروی لای رویاهایت زندگی کنی...
کاش باد می آمد ، سوارش میشدم میرفتم...
میرفتم...

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

کسی میگرید درونم
که دیگر خــــســـتـه ام...
خاموشش میکنم
که آرام...
آرام!!
مگراین راه خون و درد و انسان را
تنها تو میبینی؟
مگر تنها تو میترسی؟
مگر تنها تو از این درد میگریی؟
میگوید
چه باید کرد؟
میگویم
نمیدانم... نمیدانم...
نمیدانم!