۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

به نظرت بتهوون ناراحت ميشه اگه ماشين شهرداري تنبلي ها رو هم با "for elise " جمع كنه ببره؟!
.... :-"

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

راستي...
امشب اينجا بارون اومد
:)

a coincidence!

يه چيز جالب
بعد از اينكه پست قبلي رو گذاشتم ، ديدم يكي از دوستانم ، تو سايت كلوب يه چيزي نوشته كه به اين مشكلات اجتماعيمون مربوطه... از يه گروه نوشته بود تو تهران ، و اينكه ميتونيم كمك كنيم.. و اينكه وقتي خونه مون آتيش گرفته كه نميريم تو خيابون شعار بديم. ميريم دست دو نفر ديگه رو هم ميگيريم بيان كمكمون و سعي ميكنيم سريع تر آتيشو خاموش كنيم.
لينكشو ميذارم اينجا...
و كاش بشه چنين كاري رو در جاهاي ديگه ، شهرهاي ديگه ، به طور منسجم انجام داد...
و كاش بشه كم كم فرهنگ سازي كرد...
و كاش بشه ...
از اون موقع دارم همش به چيزاي هيجان انگويزي فكر ميكنم كه بيشتر ازشون ياد داستانهاي ژول ورن ميفتم!!!
و كاش آدم فقط جوگير نشه و بتونه قوي باشه!

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

پسركان دعافروش و دستمال فروش و اسپندي ِ خيابان ها را كه ميبينم ، ياد قصه هاي بهرنگ مي افتم...
ياد همان پسركاني كه جمع ميشدند ، تاس بازي ميكردند...
ياد همان هايي كه پاي بدون كفششان را واكس ميزدند تا وانمود كنند كفش نوي براق خريده اند... و ميخنديدند!
دلم ميگيرد...
براي كودكاني كه در سوز و سرما ، وسيله ي گرمايششان ، اگزوز اتوبوس هاي پايانه آزادي است...
براي كودكاني كه با التماسي دروغين ميخواهند برايت فال بگيرند...
براي كودكاني كه آنقدرها هم در وجودشان كودكي حس نميشود...
براي كودكاني كه نميدانم با چه آينده اي دارند بزرگ ميشوند...
و دلم ميگيرد...
براي خودم... كه ميبينمشان... التماسشان را... و خشونتي را كه فراشان گرفته...
براي خودم... كه ميبينم و هيچ كاري نميكنم... ميبينم و نميدانم اصلا چه بايد كرد...
براي خودم.. كه از اين ديدن دلم ميگيرد و باز پس از چندي در روزمرگي خودم ، در گيرهاي خودم ، غرق ميشوم !!
و دلم ميگيرد...
براي جامعه مان... كه گاهي حس ميكنم دارد روز به روز ، بيشتر و بيشتر ، به سمت تاريكي... به سمت جدايي... سر ميخورد...
به كجا خواهيم رسيد؟! و كيست كه بايد بداند؟! و كيست كه بايد عمل كند؟!

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

آخ... اگه بارون بزنه....

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

:)

كلمه بازي را دوست دارم...
كلمه ها را نخ ميكني...
با آنها افكارت را به هم ميدوزي...
گاهي گرهشان ميزني...
گاهي شكل پاپيون ميشوند...
آنوقت ذوق ميكني!

?

she says nothing...
nothing...
nothing...
she thinks something...
something that i can't guess
hmmm...
...
......
or maybe she doesn't care at all !!!
:-"

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

نوسان...
نوسان...
نوسانات شديد...
نوسانات شديد نا آرام...
نوسانات نه چندان آزاد...
نوسانات ناميرا...
نوسان...
....
!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

شب پر از مـاه و صداي حشره
من پر از خستگي و دلتنگي
و ندا در پس ديوار وجود
و ندا در دل هيچ و همه چيز
و ندا در نفس ياس سپيد
پشت پرچين حيات
پنهان شده است...
گم شده است!

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

خستگي هاي آدمي را گريزگاهي هست؟؟...
.
.
.... گاهي هست!!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

بعضي ها هستند در زندگي ِآدم...
نه...
در زندگي آدم بعضي ها هي مي آيند و مي روند...
همممم... خب اثرشان كه نميرود...
پس :
در زندگي بعضي ها هستند كه در كنارشان ذوق ميكني... ميخواهي دستشان را بگيري و تند بچرخي... مثل همان بازي هاي بچگي... يا گاهي محكم در آغوشت فشارشان دهي! يا گاهي در كنارشان بنشيني و لبخند بزني فقط ... يا حتي لبخند هم نزني... فقط باشي و در آن بودن حل شوي....
از اين بعضي ها گاهي حرف هايي ميشنوي كه ديگر حرفي براي گفتن نميماند... انگار از تويِ تويِ تو دارند حرف ميزنند... و تو ميماني در ابهام كه چه كسي بود اين چيزها را گفت !
و بعد احساس ميكني كه رفته اي توي توي توي (دل و ذهن) آنها نشسته اي... و بعد احساس ميكني چقدر به اين بعضي ها نزديكي...
و آن وقت احساس ميكني مغزت خنك شده...
اين بعضي ها ، در همه جا ، گاهي ديده ميشوند... و تو خوشحال ميشوي از بودنشان !

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

نشسته ام ترجمه ميكنم...
باد مي آيد... سرد شده حسابي... بالاخره پاييز...
پرده ي اتاق، نت هايم را ورق ميزند و من يادم مي آيد كه تمرين نكرده ام !
احساس كرختي ميكنم...
و حوصله ام نمي آيد كه از آن همه چيزي كه در مورد انسان و ارتباطاتش ، حركت ، آدم متعادل و ... فكر كرده ام ، چيزي بگويم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

لاي كلمات فرو ميروم...
مثل فرو رفتن در يك بالش نوي قلمبه ي نرم !
بعد هم بالا و پايين پريدن يا همان بپر- بپر روي كلمات...
كلمات پنبه اي...
ابرهاي پنبه ايِ بامزه...

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

باز كله م داغ كرده!!!
باز دلم ميخواد درشو باز كنم و توشو با آب سرد بشورم...
يا اينكه باز مثل اون دفعه برم زير آبشار اورتوكند واستم... ولي ايندفعه بيشتر... اونقدر كه آب قشنگ از لاي موهام رد شه و به مغزم برسه!!
دلم واسه همه جور حركت هم تنگ شده باز... اين چند وقت رو انگار همش خواب بودم... كند ِ كند ِ كند...
كاش...
كاش دختر خوبي شم و برم بدوم!