۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

پسركان دعافروش و دستمال فروش و اسپندي ِ خيابان ها را كه ميبينم ، ياد قصه هاي بهرنگ مي افتم...
ياد همان پسركاني كه جمع ميشدند ، تاس بازي ميكردند...
ياد همان هايي كه پاي بدون كفششان را واكس ميزدند تا وانمود كنند كفش نوي براق خريده اند... و ميخنديدند!
دلم ميگيرد...
براي كودكاني كه در سوز و سرما ، وسيله ي گرمايششان ، اگزوز اتوبوس هاي پايانه آزادي است...
براي كودكاني كه با التماسي دروغين ميخواهند برايت فال بگيرند...
براي كودكاني كه آنقدرها هم در وجودشان كودكي حس نميشود...
براي كودكاني كه نميدانم با چه آينده اي دارند بزرگ ميشوند...
و دلم ميگيرد...
براي خودم... كه ميبينمشان... التماسشان را... و خشونتي را كه فراشان گرفته...
براي خودم... كه ميبينم و هيچ كاري نميكنم... ميبينم و نميدانم اصلا چه بايد كرد...
براي خودم.. كه از اين ديدن دلم ميگيرد و باز پس از چندي در روزمرگي خودم ، در گيرهاي خودم ، غرق ميشوم !!
و دلم ميگيرد...
براي جامعه مان... كه گاهي حس ميكنم دارد روز به روز ، بيشتر و بيشتر ، به سمت تاريكي... به سمت جدايي... سر ميخورد...
به كجا خواهيم رسيد؟! و كيست كه بايد بداند؟! و كيست كه بايد عمل كند؟!

۲ نظر:

  1. ندا رو من دوسش دارم ...
    نه به خاطر اینکه قشنگ می نویسه ها
    چون درونش قشنگه بعد باعث می شه که قشنگ بنویسه ...

    پاسخحذف
  2. نداي عزيزم منم دلم ميگيره.اما از اين كه به قول تو باز به روز مرگيمون برميگرديم بيشتر دلم ميگيره.ندا جون هميشه فكر مي كنم و نمي فهمم چه كاري مي تونيم بكنيم. به هر حال بايد يه روزي دست به كار شد.خيليا اين حس ما رو دارن.بايد يه كاري كنيم كارستون.شايد از همين گروههاي دوستي كوچيك بايد شروع كرد.وقتي فكر مي كنم كه الان چند ساله از اين مسايل رنج مي بريم ولي هيچ راهكاري هيچ قدمي هر چند كوچيك تو اين راه بر نمي داريم حس بيهودگي بهم دست ميده وهيچي از حس بدتر نيست!حتي براي خودمونم كه شده...

    پاسخحذف