۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

کاش نقاش بودم!
آن وقت یک بهشت میکشیدم که زمینش خاک نرم داشته باشد ، و سبز باشد و توی سبزهایش غرق گلهای کوچک زرد باشد ، و وسط زرد و سبزهایش یک ریز ریزهای کوچک سفید هم داشته باشد.
اگر نقاش بودم ، یک ریز-گوشه های تابلو را هم سرخابی میکردم ، طوری که بدرخشد... جای گلهای سرخابیش!
اگر نقاش بودم خودم بلد بودم که چطور رقص این زردگل ها را با باد، وقتی آدم کنارشان دراز میکشد ، ببینم و نشانت بدهم.
طلایی بالهای حشره ها توی آفتاب را هم شاید میتوانستم یک کاریش کنم...
آن وقت مینشستم بهشت میکشیدم...

یک بهشت که دیده بودمش را...
بعد که تمام میشد ، رویش را یواشکی میپوشاندم ، میدادمش به تو!
بعد خودت یکهو میپریدی توی بهشت!
من ذوق میکردم!

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

شکوفه های آلو باز شده اند...
از این زمستان به در نمیشوی؟ 

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

کابوس میبینم 
تو مرده ای... 
و من هی گریه میکنم
بعد میگویم لااقل الان فهمیده که چی به چی است...
بعد باز میگویم حالا واقعا فهمیده؟! یا تمام شده؟!
اینکه رفته باشی و تمام شده باشی دردم می آورد...
جایی که هستم هیچ کس مرا نمیفهمد
هی گریه میکنم
و از اینکه یک دوست تمام شده باشد، خلئی حس میکنم که تا به حال نکرده ام!
بیدار میشوم و فکر میکنم...
تو سکوت میکنی...
این باد که دارد زوزه کشان خانه مان را از جا می کند ، دلم را نمیلرزاند!
میدانمش...
می خواهد برش دارد ، بیاورد آنجا که تو هستی!

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

یک وقت هایی که ماه گردالو میشود ، و رویش را با یک تکه ابر عجیب براق میپوشانند ، و زیرش را هم انگار که امضا کرده باشند ، یک خط ابریِ براق می کشند، یک وقت هایی که آفتاب نیست ، اما هنوز آسمان سیاه نیست ، که آبی تیره است ، که یک جور خوش رنگی است ، دلم میخواهد بنشینم تا آخر دنیا نگاهش کنم، تو هم باشی و ببینی!
حیف ... که من میدوم برای تمرین ، و تو وجود نداری!