۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

باران میبارد... دوست دارم...

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

نشسته ایم...
مادرت به ما نگاه میکند .. تو را میجوید... میگرید...
پدرت آن طرف شکسته است...
و من نشسته ام دیوار ترک خورده را نگاه میکنم
و ساعتی را که عقربه ندارد...
تو کجایی؟

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

تو رفته ای...

سه بار دیدمت و همین کافی بود که حس خوبی کرده باشم...
امروز نیامدم...
پیامم رساندند که دیگر چشم ها و لبخندت را نخواهم دید...
تو رفته ای... تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به تو فکر میکنم...
و به آنچه در کوته کلامی که با هم داشتیم به من آموختی...
به تو فکر میکنم... که آن روز رو به رویمان نشسته بودی ، گوش میدادی و لبخند می زدی...
تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به رفتن فکر میکنم...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

باید ها را که پاک میکنی
یادت باشد ،
اراده را عمیق حک کنی
تنها دانستن رهایی بخش نیست!
دیگر...
دست دراز نمیکنم به سویت...
می دانم...
شاخه ای خشک و بی بار خواهد شد
رو به نوری خاموش...

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

آرزو

اينا از آرزوهاي بچه هاي دبستانيه... ميذارمشون اينجا...
.....!

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

چيزي كم است!
فقط...
ميخوام خودم باشم!
رها...
.................... همين!

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

تقريبا تمام روز را خوابيده ام! گوشهايم تق تق ميكنند. چشمهايم داغ و قرمزند. و هر از گاهي با يك عطسه ي عميق ، مغزم تكان ميخورد. داشتم حرفهاي فاينمن را ميخواندم و از نوع نگاه و دغدغه ها و فعاليتهايش لذت ميبردم و فكر ميكردم. به اولين قطعه اي كه از شومان نواخته ام و گيرهايم گوش ميدهم و بعد از حداقل 7-6 ماه هنوز فكر ميكنم آيا به قدر كافي motivation دارم كه باز هم فيزيك بخوانم يا نه و چرا. از اين گونه گير كردن در عدم قطعيت هيچ خوشم نمي آيد!

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

:(
هرقدر هم كه دردناك باشد...
بعضي جوجه قمري ها بايد بميرند تا گربه هاي كوچك هم بتوانند به دنيا بيايند...

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

آنقدر شلوغ شده اين روزها كه گاهي يادم ميرود صبح ها پرده را كنار بزنم...
نكند آفتاب و اتاقم از هم يادشان برود!

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه


گلابي ِ آبي ِ شماره 3
خوب بجنگي
خداحافظ
:)

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

من و سازم هي دلمان براي هم تنگ ميشود...
خيلي..
آخر معمولا كم همديگر را ميبينيم...
نميدانم تقصير كيست...

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

تقدير به در ميكوبد!
سمفوني 5 بتهوون ، در ذهنم پخش ميشود...
ماشين ميشويم و سياهي ها سپيد ميشوند...
انگار ذهن من هم سپيد ميشود...
تقدير به در ميكوبد...
و او نميتواند بشنود...
قمري مادر آن دورها نشسته است و بچه هاي اخمالويش در لانه ي روي كنتور برق گرسنه اند...
شايد منتظرند كار من تمام شود...
جنگ انسان با تقديرش...
و او ميگويد نهايتا انسان پيروز ميشود...