۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه


تا "لا"ی آن بالا بالا ها را خوب خوانده باشید و ذوق کرده باشید و استادتان هم انرژی گرفته باشد،
روی حس دادنها فکر کرده باشید و چسبیده باشد ،
باران بیاید نرم و قدم بزنی آرام و سکوت داشته باشی،
رقص چنارها را در باران دیده باشی و پایت با موسیقی در گوشت ضرب گرفته باشد در اتوبوس برگشت،
در راه خانه هم بوی اطلسی باشد و تو باشی و باران روی گونه هایت ، با نوای شیرینش!
هرقدر هم میخواهد قبلش گرفته بوده باشی ،
سنگ که نیستی!
سبک میشود مغزت!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه


it's good to feel good about where you stand!

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یک دفعه ممکن است یک پارچِ شیشه ای قرمزِ کَمَکی کوچک پیدا کنی از آن زیر میر ها، بعد رزهای رنگ و وارنگِ از اینور و آنور آمده ی خشکت را بگذاری تویش رها شوند،  و دیدی که خوشگل شده، کلی ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است سفید و سبزِ خوشرنگ بپوشی و از باهم نشستنشان ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است یک آدمهایی دور و برت یا حتی دور دور، بچسبند حسابی!
یک دفعه ممکن است ببینی توی پستت پرچم ایران ساخته ای و دلت بخواهد بگیرد باز و تو نخواهی!
و دلت بخواهد زنده باشی و زنده باشی... و بخواهی!

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

باد سرد می آید...
آسمانِ خاکستری...
جاش آرام میخواند...
و من یاد برگریزانِ خاکستری سردِ پارسالم که چطور دلِ گرفته ام لای زردهای اقاقیا در باد میچرخید
 و برای من نبود که گرفته بود...
چه قدر گذشته است...
برگها در بادها چرخیده اند...
گذشته اند...
می گذرم...

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه به زیرغلتکی میرود
وگفتن که سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم

ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیزهم

مارگوت بیکل - ترجمه شاملو

یک آدمهایی خوب حرف میزنند!
یک آدمهایی فقط خوب حرف میزنند!
یک آدمهایی حرفهایشان خوب است اگر هم خوب حرف نمیزنند!
یک آدمهایی میدانند چه میگویند و حرفشان چطور اثر میگذارد،
یک آدمهایی فکر میکنند میدانند...

شاید برای همه اش باید یک گاهی هم میگذاشتم....

راستی اینتونیشن ها چقدر جالبند! و چه تاثیرگذار گاهی!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه


میگوید رشته ات چه بود؟میگویم فیزیک.... میگوید آهااا پس خارج میزنی! میخندم! (خواهرش هم فیزیکیست) میگوید نه از موضوع ما خارج میزنی! بعد میگوید خب بدن آدم همیشه با قانونهای ریاضی وار جواب نمیدهد. میگوید باهاش منطقی رفتار کن! ولی نه منطق ریاضی! و من فکر میکنم چه بامزه! بعدترش فکر میکنم خب خودش میداند منظورش از منطق و منطق ریاضی چیست و چه فرقی با هم دارند؟!

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

گفتم مشخص بود عصبانی هستی یا هم که آشفته.....

اصلا چرا باید عصبانی که هستم قورتش بدهم؟!
اصلا آره راستش را بخواهی ، کنار همه ی شلوغ بودن ها و دویدن ها ، یک چیزهایی یادم نمیرود!
و آره! فکرم که میرود به کنار هم گذاشتن تکه تکه های پازلی که هر روز بیشتر میشود و انگار تمامی هم ندارد ، میروم روی درجه قرمز!
و آره! از انواع روشهای پیشنهادی برای آرام کردن معده ی منفجر شده خسته ام!
دیگر قورتش نمیدهم!
آره! بقیه اش به کنار! عصبانیم!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه


میچسبد که دوستانی داشته باشی
میچسبد که دوستانت بشنوندت
میچسبد که نگویی و از چشمهایت بخوانند
میچسبد که نگاهت که میکنند بگویند فکر کنم فهمیده ام چه شده و بگویی "آره" و بدانی که درست فهمیده اند.
آرام میشود دلت کمی، و روشن!
فکرمیکنی پشتت گرم است....