۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه


صبح سپید...

نرم نرم ِ ستاره...

خلسه ی ذهن سپید...

سبک...

آرام... آرام... آرام...

زمزمه ی سپیدی ِ فشرده زیر قدم هایت...

و چه کسی گفته تنهایی نمیشود خل بازی در آورد؟! تا درخت هست ، زندگی باید کرد!

به قول من ِ اون قدیما : خداجونم مرسی! ;)

جای هر کی دوست داشت هم خالی... به شیر داغ بعدشم هم! :)

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

بالاخره...


چقدر دلم برای این ستاره ستاره های فسقلی قشنگ تنگ شده بود که بشینن رو دستم!


کاش اونقدر بشه که بشه تو سکوتش قدم زد!


یاد قدیمام بخیر...


توضیحات عکس:

محصول مشترک چند شخصیت بسیار محترم


مکان: حیاط پشتی!!


زمان: اونوقتا که آزمایشگاه اپتیک به خاطر برف تعطیل میشد ولی ما میرفتیم!

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

آیا آنچه میبینی ، یعنی آنچه میبینی؟!
;)

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

بعد یک دفعه حس میکنی باران آمده ، نرم نرم ، شسته شده ای!

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

قصه ی پوتین دوزک ِ خال خال سرخ و سفیدی که نصفه نیمه نوشته میماند روی هوا ، ریز ریز میشود
دفتر رنگ به رنگی که آنقدر ریز ریز میشود تا باد بتواند برش دارد ببرد
و راستی دوش آسمان را چه کسی باز گذاشته تا صداهای آن زیر زیرها شنیده نشود؟ هان؟
پر کن پیاله را
کاین جام آتشین
دیریست
ره به حال خرابم نمیبرد
این جام ها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است
که ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و آبم نمیبرد
"فریدون مشیری"

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

یک درخت...
هزار هزار پرنده ی کوچک...
پرواز پرواز پرواز...
شب بو های سپید... شیرین...


و یک نفر که ناگهان فریاد میکشد : آهای بچه بچسب به صندلیت!
و همین دیگر... بیدار میشوی!
:)

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

یک چیزهایی هست خنده دار است!
یک تنش هایی...
یعنی میدانی...
آدم ترجیح میدهد به جای اینکه رسانای تنش باشد ، به خنده داریش بخندد!
دوست دارم یاد بگیرم به تلخ ها ، به سخت ها بخندم! نرم... و واقعی!
راستی باااز زیاااد یاادم افتااااد که پیر میشوم... و این جالب است!
ممنونم از همه ی دوستان و گلابیان و غیر گلابیان محترمی که یادی کردند از ما و از بودن گفتند!
بودن... رها بودن...

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

و این حس دوار تا کجا؟

و من تشنه ام
آب آب نیست
سیرآب نمیشوم

آفتاب سرد
نور نور نیست
انگشتهای من ،
پشمینه پوش ،
کبود میشوند

و تو
دوست شاعرم
گفتی:
عطشم افزون کنید ،
که شب دراز است

شب را میشود نوشید
هان؟
:)

گوشهای من ، بیدار
چشمهایم ، باز ِ باز ِ باز

من بال خواهم گشود در من
باد خواهم شد
خواهم رفت
تا خود مهتاب

آری...
تشنگی را گو...
افزون بادا!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

when you're escaping life , how do you expect yourself to be alive
?!?

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

oh come on! gray sky!
u making fun of me?!
u cant call it snow!
it's just a useless dropping mist!
chess is nice!


but i sometimes need...


just to close my eyes


so don't make fuss!


۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه


white... clean... silent
i feel i need it

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

چشم بگشا!
سیاه هم رنگیست!
خواب روشن یا بیداری سیاه؟!
بیداری سیاه!
و نه سیاه ، شاید خاکستری!
همیشه خاکستری!
"گلبرگها زیر نگاه تشریح می پژمرند" یا همچین چیزی ، دکتر شریعتی گفته بود فکر کنم!

من همیشه باهاش مخالف بودم ، چطور میخوایم بیشتر بفهمیم پس!

"جور دیگر" که میبینم الان ، اونقدر دیگه باهاش مخالف نیستم ، هر چند شاید هنوز هم مثل اون فکر نمیکنم!




تاریخ میلادی امروز بامزه س! 01/01/2010
یک روز مثه بقیه روزا که بگذره ، میشه گذشته!



گاهی حس میکنی داری میترکی دیگه...
کاش اینطوری نبود ،
کاش حداقل میشد چشم و گوشت رو ببندی ، دیوار باشی!
کاش میدونستم چیکار باید کرد ، چیکار میشه کرد!
کاش اینطوری نبود ،
کاش اینطوری نبود ،
کاش اینطوری نبود!