۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

Raise your hopeful voice you have a choice

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

باور داری به این؟
یک فیلم گوگولی قدیمی هست که هنوز هم از دیدنش خوشحال میشوم (یعنی فکر کنم بشوم لااقل): "اشکها و لبخندها" یا همان آوای موسیقی (the sound of music) ، یک جاش  هست جولی اندروز  مثلا خوشحال است و میخواند :

so some where in my youth or childhood
I must have done something good
nothing comes from nothing
nothing ever could
so some where in my youth or childhood
I must have done something good...


چند وقت است هی یادش می افتم ، از دوستی هم شنیدم پریروز ، بقیه ی نمایشنامه ی اشمیت را هم داشتم میخواندم امروز، از این ایده نوشته بود...
یعنی هر خوب و بدی که الان هست ، به خاطر قبلا بوده ها و رفتار و افکار ماست؟! یا هرچه کنی حتما و قطعا اثرش را میگذارد در آینده؟! 
من نمیدانم!


۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
...

                                                        سیدمهدی موسوی

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

یک نمایشنامه است که میخوانیم. از اریک امانوئل اشمیت. میگوید ملودرام پایه اش همین سوء تفاهم هاست. سوء تفاهم هایی که گاهی یک چیز خوب را از بیخ نابود میکنند. فکر میکنم خب صاف و پوست کنده بودن آدمها میتواند از تولید ملودرام پیشگیری کند. اما رابطه ی پوست کنده گی با جذابیت ؟! میگویند رازگونه گی و جذابیت رابطه ی مستقیم دارند. اما من نمیدانم و زیاد هم دوستش ندارم!
تنها میدانم وقتی چیزی برای یاد گرفتن و فهمیدن یا جایی برای تلاش وجود نداشته باشد (یعنی که ذهن فعال) ، آدم کم کم حوصله اش سر میرود. 
خب آن رازگونه گی هم میتواند نوعی فعال کردن ذهن باشد! هرچند که سمت و سویش ممکن است جالب نباشد اگر دقیق شوی!

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

امروز به کلی چیزهای مهم فکر کردم... خیلی مهم... و جدی! 

بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود... 
و آن آدم ِ گچ به دست  خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...

آفتاب سریع بود ، ساعت هم ، 
روزها هم ... ، 
من ؟!

باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم... 


۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه


این پاییز هم میرود که تمام شود...
و انگار که ناتینگ مترز!
خوب و بد...
میگذرد...
و من ، حواسم که پرت میشود ،
به انتخاب ها نگاه میکنم !  

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

... چه چیز سبب شده است که این مردم زندگی خود را مخصوص به خدمت علم سازند و این همه دلباخته ی آن شوند؟ جواب دادن به این سوال کار دشواری است و هرگز نمیتوان یک راه کلی برای گفتن جواب پیدا کرد. من شخصا مانند شوپنهاور عقیده دارم که نیرومند ترین علت رو کردن به علم ضرورت فرار از زندگی تاریک و غم انگیز روزانه است؛ به این ترتیب است که انسان رشته ی بی پایان آرزوهای زودگذر را ، که هنگام توجه فکر به محیط روزانه یکی پس از دیگری حادث میشود ، میگسلد و خود را از رنج و فشار آنها میرهاند.
بر این انگیزه ی منفی باید علت مثبتی را نیز بیفزاییم. طبیعت انسانی همیشه درآن میکوشد که برای خویشتن تصویری ساده و کلی از جهانی که وی را فرا گرفته است بسازد. در این کار منتهای سعی او متوجه آن است تا تصویری که میسازد هرچه بهتر ممکن است آنچه را فکر انسان در طبیعت میبیند به شکل ملموس و قابل فهمی تعبیر کند. این کاری است که شاعر و نقاش و فیلسوف و عالم طبیعی هریک به راه مخصوص خویش انجام میدهند. وی در این تصویر مرکز ثقل روح خویش را چنان جای میدهد که آرامش و طمانینه ای را که در فعل و انفعالات پر جنب و جوش زندگانی روزانه از کف داده است بازیابد. ... (آلبرت اینشتین - ترجمه احمد آرام)
در کناره ی یک کابوس بودی
حالا هربار که خودت یا اسمت را میبینم ،
منتظرم یک چیزی بشود...
اما هیچ چیز نمیشود!
آنجا چه میکردی؟!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

یک شعر از فروغ خوندم یه جا چند روز پیش... روی خاک... هرگز از زمین جدا نبوده ام...
 و فکر کردم ...

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه



ایشون فقط کمی شبیه دوست جدید من هستند....
 درواقع از یک گونه و یه کم همرنگند ولی برگاشون خیلی فرق داره
گل حنا ی من تازه داره با مکان جدیدش کنار میاد
بعد از اینکه فکر کردم داره میمیره ، الان 2 تا گل خوشگل داره :)
با این فیلترشکنم نمیتونم عکساشو آپلود کنم اینجا

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

...برای فرانز "در حقیقت زیستن"  به معنای دروغ نگفتن و پنهان کاری نکردن است. اما به نظر سابینا "در حقیقت زیستن" -به خود و دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست ، خواه ناخواه خود را با چشمان نظاره گر تطبیق میدهیم، و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست....


 "سبکی تحمل ناپذیر هستی"

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

بعضی خوانده ها که دوباره خوانده میشوند چندی بعد ، جالبند... گاهی عمیق تر میفهمیشان ، گاهی جور دیگر میفهمیشان... انگار درک آدم و آدم ها از چیزهایی شاید واحد ، برمیگردد به بودنها ، به دیده ها،.... همان حکایت فیل و تاریکی است انگار ! 

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

بلاگر فونتی که باهاش مینویسم را ندارد. اما نوشته ای با این فونت را درست نشان میدهد. هربار مجبورم مثلا از نوشته های قبلی کلمه ای را بگیرم کپی کنم تا بقیه نوشته به همان فونت دربیاید.
کلمه هایی را میگیرم همیشه ، که بیشتر دوستشان دارم. یا ارتباط برقرار میکنم با آنها.
طیف کلمات مذکور انگاری گاهی عوض میشود!


تنها چیزهایی که به خودت و تنها خودت مربوط باشد را میتوانی کمی مطمئن تر رویش حرف بزنی. پای آدمهای دیگرکه وسط می آید ، سخت تر میشود. حالا گاهی خوش رنگ تر و زنده تر میشود و اینها حرفی توش نیست ، ولی دیگر اختیارش دست تو تنها نیست.

میخواهم تا سال دیگر یک کارهایی را انجام داده باشم...

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه


اینجا زیادی گرم است
یا هم که سرد
چه فرقی میکند...
شبها کابوس درهای بی هوا قفل نشده میبینم
و ساعتی که وقتی را که نشان میدهد دیر است
از استیصال جیغ میکشم و بیدار میشوم
ماه نو که دیروز که برمیگشتم چشمک میزد،
حالا لای ابرهای ناپیدا گم شده است.


۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

در ماه چادر میزنیم
کتری را 
روی آتش ستاره ای میگذاریم
                       تا آب ، بجوشد
این خیال

شب ما را رویایی کرده است
گاهی
وقتی از واقعیت ها دور میشویم
         همه چیز قشنگ و زیباست
قشنگ و زیباست شعر
       لا به لای گزارش ها و
        صورتحساب ها و معادله ها...


                                       رسول یونان

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

آدم همینطوری الکی الکی دلش میگیرد گاهی 
الکی الکی هم گاهی خوشحال است
نمیدانم... 
شاید الکی الکی هم نباشد!

امروز یک نفر مرد!
و من باز فکر کردم چقدر عجیب است!
و چقدر درک ناشدنی!
دنیایی است...
خیلیش زشت !

این روزها هرجا میروی دوربین ها نشانه رفته اند آدمها را! بدم می آید! 1984!


یک کتابهای خوبی و یک آدمهای خوبی و یک کارهای خوبی...
و یک حس نرم ، که هستی هست برای خودش آن پشت مشت ها...
هنوز اینها را کسی از ما نگرفته است!

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

کلی مینویسی و بعد از مدتها نوشته ات را دوست داری، بعد این اینترنت احمقت ارور میدهد و مجبورت میکند فیلترشکن را ببندی ، نوشته هایت را کپی میکنی و بعد که دوباره همه ی راههای مسخره را طی میکنی و می رسی به پیست کردنِ کپی شده ها ، میبینی چیزی برای پیست شدن وجود ندارد و اینجاست که بر شدت خوش بودن احوالاتت افزوده میگردد!!!
مرده باد هرچه فیلتر!

پ.ن. من حوصله ندارم خوب باشم!
پ.ن.2 هر چه مجاز و خواب خوش ، کهیرزاست.  تعویذی اگر می آورید ، در بیداری بیاورید!
پ.ن.3 فیلترشکن عزیزم مجال کامنت گذاری و یا هرگونه تغییر و تحولی در وبلاگ رو نمیده......

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

گردن یک مجسمه ی کوچک قدیمی که کسی نمیداند از کجا آمده و دوستش دارم را میچسبانم و فکر میکنم چه کسی گردن شکسته ی رویاهای ما را چسب خواهد زد...

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

نیمه شب بیدار میشوی ، بوی شمال 10 سال پیش می آید...

و تو ی آن زمانها...
نشستن و کتاب خواندن روی سنگ های لب دریا...
نشستن و نوشتن... و دریایی که در دفترت یادگاری مینویسد...
و آدمی دیگر آن دورها ، آن طرف ساحل ، که روی سنگ ها نرم میرود ،  و روی شنها مینویسد ،
و او هم تنهاست...

بوی شب می آید...
بوی بادی که از روی دریا بیاید و بپیچد لای درختان...



۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

تو که هستی و خل بازی های دور و نزدیکمان ، روزهایم خوب ترند!  همین!  :)

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

خب من حالم خوش نیست 
اما تو کاریت نباشد، 
باز خوب میشوم و برایت قصه های خوش رنگ میگویم!!!!




دوستی میگفت قدیمها ، البته با تحریف ، لطفی که از ته دل بهت میشه رو رد نکن و بپذیر! راست میگفت... مساله فقط اون لطفه نیست ، مساله اون چیزهاییه که حین اون دادن و گرفتن و حتی بعدش ، روت میتونن تاثیر بذارن و گاهی عمیقا چیزی بهت یاد بدن یا خوشحالت کنن!

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

four o'clock!

محدودیت های زمانی و مکانی و جنسیتی و ... 
با این همه آدم باز هم کم و بیش آنچه میخواهد را زندگی میکند... کم و بیش!!!
هرچند که مثلا ممکن است آرزوی طبیعت سکوت ناک ات ، از "کوهستان برفی" به "درختی و رودی و سکوتی" و در نهایت به " حیاط و سایه ی درخت گردو و آسمان آبی و آفتاب و نسیم خنک و اطلسی و لاله عباسی های نیمه خواب" تقلیل بیابد!




میدانستید اسم لاله عباسی به انگلیسی این است؟! ساعت چاهار! چون گلهایش عصرها باز میشوند! :)

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه



شعرهای نو
بر کف خیابانهای شلوغ
و افکاری که لابلای سوت های قطار به اوج و حضیض میروند!


"باز گشته ام از سفر
سفر از من باز نمیگردد. --- شمس لنگرودی" 

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

پاییز می رسد
لبخند بزن
از این لبخندت تا آن لبخند
من برگهای خشک مو را آواز میدهم
میدانم
یک روز میرسد که برف سکوت کند
و ما 
آدم برفی بسازیم
چشم هایش با من، 
لبخندش با تو!

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

از آشپزخونه صدای جوشن کبیر رادیو و مامانم میاد...
دوست دارم...
:)

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

1. تمام تلاشش را میکند که با مغز نه که با تمام وجود وارد صفحه ی مانیتور روشن شود ، در اتاق تاریک!
عقل اگر داشت و دور و برش را درست میدید ، میفهمید توهمش زیادی فانتزی است!


2. به کرم های تخص درونی ِ زندگی بخش ، در حد مناسب ، احترام بگذارید!


3. آخ! الان است که هندوانه ی پنجم از دستم بیفتد!

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

چند روزیست بین خشم و تهوع از محیط نوسان مینماییم!
و انگار که روز به روز هم بر شدت خود می افزاید! 
از اینور و اونور ، ریز و درشت!
یکی نیست بگه بابا خب پدرتون خوب ، مادرتون خوب ، ولمون کنین دیگه!

و خدا پدر این دلخوشکنک های زندگی را بیامرزد که مهلتی برای تک تنفسهای مجددند:
از اتریش بلند شده اومده اینجا برامون ساز میزنه و رو ساز زدنای بچه ها توضیح میده! اینقد باحال و زنده و خل و چله که ذوقمرگ میشم! خب الان که فکر میکنم دلم هم واسه خودمون میسوزه!

اگر روزهایی که حس مفید بودن دارم را خط بزنم ، ....
ترجیح میدم خط نزنم! :دی

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

میشود از دو مسیر رفت و به یک جا رسید، با مقداری تفاوتِ حالت به دلیل تفاوت در دیده ها و شنیده ها.
کمی که هم مسیر میشویم ، حرف میزنیم. آدم جالبیست. از آن تقص های خوب ، از آنهایی که محکم سر حرفهایشان و تصمیم هایشان می ایستند. از محیط مزخرف میگوییم ، و از آدمهای دوست نداشتنی دور و بر ، و اینکه آدم گاهی تنهایی را ترجیح میدهد. بعدترش میگوید اخیرا اصلا دلم نمیخواهد حرف بزنم. و میفهممش! الان ولی من دوست دارم گاهی با آدمهایی که دوست دارمشان هم کلام شوم ، یا گوش بدهمشان. گاهی هست احساس میکنم عمیقا لازم دارم این ارتباط را. هرچند که هنوز هم خیلی وقتها در پیله ی شخصیم خوشحال ترم. 

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

حس عجیب خوبی است گاهی که حرف هایت را ، و خواب هایت را ، در کلام دیگری زنده میبینی !

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

هول نباش!
وگرنه ممکن است با زود فوت کردنت ، لذت تماشای تار گرد تنیدن یک عنکبوت کوچک خنگ بر پارچه ی تاب خورده ی روتختی ات را از دست بدهی! لذتی که شاید هیچ وقت دیگر تجربه اش نکنی! 
:)

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه


مردن...
به عنوان مصدر...
...

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه


کلمات حس دارند ، و مفهوم ...
بعضی آدمها یاد گرفته اند کلماتشان را نگاه کنند
حرامشان نمیکنند
کلماتشان صاف میرود مینشیند آنجا که باید!

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه


آخ که گاهی چقــــدر 
دلم برای تنهاییم لک میزند!

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه


چیزی کم است...
و ما همچنان گام میزنیم
تا آخر دنیا
تا زمانی که دیگر نباشیم!

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه


خالی باشم و دلم هی تنگت شود ، انگار که خالی تر از آن دلتنگی ِ غرق در شلوغیست!
اولیش آویزان شدن در دل دارد،
دومیش زنده گی!

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

بعضی آدمها هستند ، ذهن آدم را منبسط میکنند ، لبخند میکنند ، آرام!
بودنشان... آب آرام شفاف عمیقی که نرم نواخته شود... بنوازد!

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

دنبال تو میگردم ، خودم را پیدا میکنم...
لای کدام خطوط گم شده بودم؟

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

آن تهی ِ عمق نما که کودکانه باورش داشتم،
که چشمانم را دروغین روشنی میبخشید،
دیگر انگار ، از دنیایی دیگر است
دنیایی که من در آن تمام شده ام 
سوزانده اند ام
و خاکسترش را باد با خود برده است ،
به نابودگی!

انگار
تنها خاطره ی اعصار است که هنوز
در اعماق ذهنم تاب میخورد
خاطره ی تلخ ِ در منی که 
دیگر
از آن ِ من نیست.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه



حرکت؟!

hmmmm... 
well... 
yes please!


عکس از یه دوست قدیمی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

We're mad! 
I'm mad about mad people!
They make me still wanna breath! :D

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

هستیم که چی بشه؟!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

آن گاه که قیود و پیش داوری ها
یکسره از پهنه ی زمین روفته باشد
تنها در صراحت ِ بی قید و شرط
در خلئی آزادکننده و پایدار،
برای زنده گی ِ تازه
برای روحی تازه
فضایی میسر است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

 آن توهایت که غرق ِ غرق میشوی ، 
گاهی
یک غریبه ی در گذر یادت می آورد که هستی ، کجا هستی!
انسانی دیگر...
حضوری...
عبوری...
برای لحظه ای...
 گاهی لازم میشود این دانستنِ بودن!
گاهی که زیادی نباشی...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه


-
آدمها تصویر میسازند،
آدمها از چیزها تصویر میسازند،
آدمها از آدمها تصویر میسازند،
آدمها گاهی تصویربازی را خوش دارند،
بعد گاهی در این تصویربازیِ توخالی گم میشوند،
بعد گاهی پیدا شدنشان کار حضرت فیل است! 




-
اینسپشن رو  دیدم... 
رویایی که توش گیر کنی ، از واقعیت جدات میکنه ، و گاهی نابودت میکنه!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

و انگار که با تجربه ی چیزهای دوست نداشتنی، دوست داشتنی های آدم برایش شفاف میشوند!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

و یک غریبه...

چراغ های خیابان...
موسیقی سپید...
چشمان خالی...
و نگاهی که در نگاه غریبه ای کش می آید...

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه


Seems like you have to face the bad parts alone! 


But  in these times of trouble there might be some people , motivating you when you think about!

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه


و من دلم من ِ آرام میخواهد!
من ِ آرام ِ بی تنش!

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

 Is that what you want?
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..........

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه



آدمها دروغ میگویند!
و...
میشکنند!
شکستنِ فاعلانه ، 
هم مفعولانه!


۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

حیاطمان سبز میشود... 


حیاتمان سبز میشود؟!

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه


شاملو ،  کوانتوم ، و بارانِ در خیال!
بگذار در رویاهایم باران ببارد و من در زیر باران، رقص کنان، چرخان باشم،
بعد یک دفعه ببینم که باد ابرها را نرمک نرمک میبرد و آفتاب میزند ،  برگها میخندند!
بگذار در خیالم  بهار باشد ، روشن باشد!
اینجا هرقدر هم خشک و سرد و تهی!

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

زندگی... زنده گی؟!

بازی است همه اش، هان؟ بازی!
بازی ای که گاهی به مسخرگی اش میشود خندید،
گاهی میشود گریست،
گاهی میشود هیچ نگفت و گذشت. نگاه کرد.
قمری های پف کرده ی روی درخت چه احمقانه مینمایند!
یعنی که آدم حالش خوش نیست!
دویدن های هر روزه چه احمقانه میگذرند!
یعنی که آدم گم شده ، یا تنها همین که خسته است،
و نمیدانم چرا خستگی اش رفع نمیشود!
هر چه این دور و بر است، بیشترش، انگار آلوده ست، انگار مسموم است!
دلم برای یک آسمان آبی تمیز ، یک آسمان تیره ی پر پولک تمیز ، یک آسمان ِ باز، چه تنگ شده!

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه


و حرکت گاه گریزگاهیست ، از هر آنچه دوست نمیداری! 
:|


۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه


don' wanna see... don' wanna hear... all biting things... 
unbearable!
just wanna keep going, and going...
non stop!
what if i could!

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه


او ، و هم آن ، یادم می آورند که دلم تجربه ی زنده میخواهد با کمی چاشنی رها بودگی! مدتهاست! لابد یک روش هایی را باید تغییر داد...

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

 هزار بار مینویسمو پاک میکنم. نوشتنم نمی آید. میخوانم ، گوش میدهم ، و دلم میسوزد. هرقدر هم که خراش خورده باشم، باز دلم میسوزد. میدانید دیگر... آدمیزاد خوبیش این است که خراش هایش جوش میخورند، دردشان کم میشود، اثرشان اگر هم پاک نشود... . دلم میسوزد... و به صدای باران گوش میکنم.

ذوق کرده ام از باران ، دلم میخواست میرفتم قدم میزدم بیرون خیس میشدم. میگویم. لبخند میشود. چه خوب است. میخواهم نروم اما... مهمان و کار و... . میگویم اگر بارانش تمام نشود، بعد میروم. میگوید یا همین الان یا هیچ وقت! اعتباری به باریدنش نیست و بعد حسرتش میماند به دلت فقط. راست میگوید. نمیگذارد حرامش کنم. یک ربع هم شده  میروم بیرون قدم میزنم. چند قطره ای... و ابرها کم میشوند، خیس نمیشوم ، آفتاب میزند ، شاخه ها میدرخشند،  آسمان آبی آن بالا با تکه تکه  ابرهای سپیدش می افتد کف خیابان و من باز در آسمان قدم میزنم! بعد چند وقت حس میکنم زنده ام. چه دوستش دارم...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه


استخوان های ذهنم را انگار ریخته اند در زودپز ، له شده اند. ذهنم نشسته زمین ، مور مورش میشود ، و هرچه اسمایل بخوانیم هم هیچ خنده اش نمی آید. دکمه ی خنده اش شاید سوخته باشد!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

if u see and feel a disorder which you can't help, what do u do? u might avoid it to avoid getting infected! hah?!

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

امشب مطمئن شدم که هستم!!!  
با چند شماره حضورم را قانونا اعلام کردم!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

دل انگشتانم تنگ شده برای کلیدهای سیاه و سپید با زیر و بمی ها و متفاوت بودگی هاشان،
دل من تنگ شده برای کلاس و معلمم با هم ، درختی که از پنجره ی ته راهرو دیده میشود و پنجره اش باهم ، و خیلی چیزهای دیگر!
این دل-تنگی هم عالمی ست!
و نگاه میکنی میبینی چه چیزهای خوبی هم تجربه کرده ای کنار بدهایش،
و چه چیزهای خوبی هم داری در اطرافت، کنار بدهایش!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

این روزها اتوبوسهایی از مسیرهایی تقریبا موازی به مقصدم میرسانند... مسیرهایی موازی به فاصله ی چند کیلومتر از هم، و آدمهایی متفاوت ، با زندگی هایی متفاوت تر... راستش گاهی احساس غریبگی میکنم! تجربه ایست.... هرچند شاید بگویید تجربه ای از دور ....

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه


پروژه ی کلاسی به ظاهر تمام شده در کناری ، دفتر دوم شاملو را ورق میزنم: همچون کوچه ای بی انتها!
لای صفحه ای از شعرهای پل الوآر گلکی خشک شده ، گلکی ظریف و خوشرنگ که یادم نمی آید نامش چیست یا کی و از کجا آمده یا چرا اینجاست... حالا که خشکیده بنفش میزند... با ساقه ای چون خطی اریب ، و یک گلبرگ شکسته! شاید شقایقی ست!
و یک لبخند...
"شب هیچ گاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجره ی بازی هست
پنجره ی روشنی .
..."

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

میگوید تو صاف باشی یا نباشی، کسی امضا نداده که با تو صاف است ، راست میگوید ، ... .
راست میگوید!
حس خوبی ندارد!