۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

زندگی... زنده گی؟!

بازی است همه اش، هان؟ بازی!
بازی ای که گاهی به مسخرگی اش میشود خندید،
گاهی میشود گریست،
گاهی میشود هیچ نگفت و گذشت. نگاه کرد.
قمری های پف کرده ی روی درخت چه احمقانه مینمایند!
یعنی که آدم حالش خوش نیست!
دویدن های هر روزه چه احمقانه میگذرند!
یعنی که آدم گم شده ، یا تنها همین که خسته است،
و نمیدانم چرا خستگی اش رفع نمیشود!
هر چه این دور و بر است، بیشترش، انگار آلوده ست، انگار مسموم است!
دلم برای یک آسمان آبی تمیز ، یک آسمان تیره ی پر پولک تمیز ، یک آسمان ِ باز، چه تنگ شده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر