۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

- من: 1 سوال ، میشه ... یا باید ... ؟! هنگ کردم! ;)
- معلمم: 1 جواب برای همیشه ، همه کاری میشه کرد ولی هرکاری نباید کرد...
- هوم! ولی ... . - اون باید و نباید رو چی تعیین میکنه؟
- خب ترکیبی از احساس ، شعور و آگاهی یه چیزی رو بوجود میاره که تو هنر بهش میگن ایده و اون همه چیز رو تعیین میکنه.
- هوم... پس در واقع یه جور درک نرمه که نرم-نرم هم بدست میاد. به زور نمیشه! هوم؟ وسطش ممکنه اشتباه هم بکنیم و ...


یک حرفهایی کلی تر از این حرفهان که محدود بشن به یه اسم یا به یه محدوده خاص...
یک حرفهایی کلی آدم رو به فکر وامیدارن...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

ساکت میشوم ، نگاه میکنم ، فرو میروم ، را دوست دارم...

قبلا ها را هم ، جدا از خوب و بد کردنها ، نگاه میکنم ، دوست دارم...
آدمها را هم...

یک گفتن و شنفتن هایی را دوست دارم...

نگاه میکنم ، یاد میگیرم ها را هم دوست دارم...
گوش میدهم هایش را هم...
کشف میکنم هایش را هم... کشفهای ریز ریز...
سعی میکنم ها را هم...

و باز هست و هست و هست...

دوست داشتن ها را دوست دارم!
یک دوست داشتنهایی ، کنار یک عالم دوست نداشتن....

دوست داشتن های آدم که جاندار میشوند ، زنده بودنش جاندار میشود انگار!
جانور باشید همواره!!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

پراکنده ی مغشوش

آنقدر چیزی در ذهنم ورجه وورجه میکند که کلمات را گم کرده ام...
لحظه های در گذر... که میگذرند و تمام میشوند میروند....
و چه میماندش است که دست من است!
شلوغ ِ روزها... خالی ِ روزها...
توازن.... قرار....
فرار...
یکی نیست بگوید هوووووی چه کاره ای؟! آرام بگیر!
... چشم!

آرام ترین و لبخندوار ترین لحظه ی امروز، صبح کمی زودش بود که چشم باز کردم آبی آسمان صاف رفت توی چشمم...
صبحش روشن بود... روشن ِ تمیز!
خواب دیده بودم! خواب خوبی بود!

راستی ما کی هستیم؟ درونمان چند نفر هستند؟ دو تا ؟ یا بیشتر؟ با خودمان که حرف میزنیم ، بحث میکنیم ، جواب میدهیم ، میخندیم... ، خودمان کدامیم؟ هردو اش؟ همه اش؟ چرا تکه تکه ایم؟

راستی practice makes perfect جمله ی کاملی نیست... وسطش را جا انداخته...
it kills you at first to make perfect
تازه بلکم!

کلمات را ظاهرا پیدا کردم! ;)
پراکنده و مغشوش... شرمنده!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که "شدن" را
امکان میدهد.

مارگوت بیکل - شاملو

اینو اشتباهی پیدا کردم. قشنگ بود!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

یک رنگهایی فقط در پاییز دیده میشوند...
فقط در یک خیابان ِ کم آدم...
یک خیابان پر درخت که رفتگرش جارویش را فراموش کرده باشد...
فقط هنگام غروب... که آسمانش را از ابر نروفته باشند...
فقط وقتی ساعتی قبلش از کلاست به پنجره ی ته راهروی خالی گریخته باشی ، گریسته باشی...
فقط وقتی خالی بودگیت اوج گرفته باشد...
یک رنگهایی فقط در پاییز دیده میشوند ،
در غروب ، در اشک ، در تهی بودگی تو!

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یه زمانی یه جایی یه چیزی خونده بودم تو این مایه ها که وقتی اجازه میدیم بهمون لطف کنن (وقتی دلشون میخواد) ، در واقع بهشون لطف کردیم! ( و لطف به معنی واقعیش!)
راست گفته بود... منم تجربه ش کردم...
وقتی این اجازه رو میدیم ، رها از تعارفها و عذاب وجدان از زحمت دادن و هرچی دیگه ، انگار اجازه میدیم یه حس مثبت جریان پیدا کنه... حسی که به نرمی داده میشه ، و گرفته میشه... متقابلا...
وگرنه بلاکش کردیم...

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

امروز سرشار از نبودن بود...
نبودن های تلخ...
نبودن هایی که آنقدر تویت را پر میکنند که احساس میکنی دارد می ترکد!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

و این باد تند سرد...
و این برگهای زرد...
و این باران بی قرار...
خاکستری...
خاکستری...
خاکستری...
...
و این کلمات...
که گاهی چه پوچ میشوند....

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

پشت پیچ پر درخت ، باز یک دریا "ندانم" !
دریازده شده ام!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

یک وقت هایی... کلمات انگار پوچ میشوند... تهی...