۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه


roses on the table ,
the smell in the air...
and the lost soul wandering around ,
looking for it's mute hollow body...

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه



بعضی کتابها مثل یک آبنبات ِ خوشمزه اند! دلت میخواهد تا میشود دیرتر آب شوند.

تا میشود مزه شان برود تا ته جانت!


۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه



باران نرم می آید


اقاقیاهای سپید در باد میرقصند


آسمان دور ، تیره ، میگوید باران تند خواهد شد


من ،


چشمم به جاده ، به راه ،


گوشم سرشار از موسیقی که فریاد میزند ،


ذهنم تو گویی خالیست... پر!،


و زبانم... هیچ!


تو گویی لال شده ام... لال!


...


و اکنون در خانه ام


برگهای سبز سبز حیاط ، الماس چکان


جوجه قمری های آماده ی پرواز


بوته های پر گل


و بهار


...


ماشینها هم انگار گاه راه خانه را میشناسند!


۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

معمولا زود ثبت نام میکنم که ساعتهایی که برام مناسبه ، خالی باشه...
اول هر ترم علاقه دارد ساعت کلاسش را با من عوض کند. و هر ترم یا من نمیتوانم ، یا برایم مناسب نیست. پس مجبورم بگویم نه. این داستان همیشه تکرار میشود و من از این نه گفتنهای دائمی خوشم نمی آید. نمیدانم دلیل این علاقه ی خاص به این مکرر کردنها چیست. حتی مطرح کردن موضوع هم جواب نمیدهد. اولش از این جریان ِ نه گویی ِ مداوم عذاب وجدان میگیرم و این تکرار مکررات آزارم میدهد. بعد یاد میگیرم که نگیرم یا کمتر بگیرم! انگار که هر ترم انتظار شنیدن چنین چیزی و گفتن چنان چیزی را داری. انگار که بخشی از روند ثبت نام است.
کم کم یاد میگیری چطور با بعضی آزارنده های بهتر نشدنی کنار بیایی... بی تفاوت شوی... حذفشان کنی...
فقط گاهی یک چیزهایی ، یک حس های خوبی که تویت هست ، این وسط حیف میشوند...
حیف میشوند...

چه تگرگ درشت دردناکی بود امشب... تگرگ و باد ، میان برق و باران بهاری!

این رو یکی از دوستان ، خیلی وقت پیش نوشته... من خوشم میاد هر چند وقت یه نگاهی به وبلاگ خاموشش بندازم... خوب نوشته... :)