۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

معمولا زود ثبت نام میکنم که ساعتهایی که برام مناسبه ، خالی باشه...
اول هر ترم علاقه دارد ساعت کلاسش را با من عوض کند. و هر ترم یا من نمیتوانم ، یا برایم مناسب نیست. پس مجبورم بگویم نه. این داستان همیشه تکرار میشود و من از این نه گفتنهای دائمی خوشم نمی آید. نمیدانم دلیل این علاقه ی خاص به این مکرر کردنها چیست. حتی مطرح کردن موضوع هم جواب نمیدهد. اولش از این جریان ِ نه گویی ِ مداوم عذاب وجدان میگیرم و این تکرار مکررات آزارم میدهد. بعد یاد میگیرم که نگیرم یا کمتر بگیرم! انگار که هر ترم انتظار شنیدن چنین چیزی و گفتن چنان چیزی را داری. انگار که بخشی از روند ثبت نام است.
کم کم یاد میگیری چطور با بعضی آزارنده های بهتر نشدنی کنار بیایی... بی تفاوت شوی... حذفشان کنی...
فقط گاهی یک چیزهایی ، یک حس های خوبی که تویت هست ، این وسط حیف میشوند...
حیف میشوند...

چه تگرگ درشت دردناکی بود امشب... تگرگ و باد ، میان برق و باران بهاری!

این رو یکی از دوستان ، خیلی وقت پیش نوشته... من خوشم میاد هر چند وقت یه نگاهی به وبلاگ خاموشش بندازم... خوب نوشته... :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر