۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

كم كم دارد باورم ميشود كه بار تمام جهان به دوش من نيست!
كه خيلي چيزها به دست من نيست!
كه خيلي چيزها را بايد بگذارم به حال خودشان ، تا بهتر شوند ، شايد با زمان.
هر چند كه وقتي خوب نيستند ، مرا هم آزار ميدهند.
اما دخالت بيجاي من در بهتر كردنشان ، فقط من و آن چيزها را بدتر ميكند.
اين را پارسال ، آن خانم مشاور يك بار گفته بود.
من نميتوانستم قبول كنم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

اگر ميخواهي چند تا هندوانه را با يك دست برداري ، اول دستانت را قوي كن!

نميدانم يكي نيست به اين آلوي كوچك ما بگويد آنقدر كه توان داري پربار شو؟!
يكي نيست بگويد تا هنوز تنه ات قوي نشده ، اين همه شاخ و برگ و ميوه به چه كارت مي آيد؟!
آخر شاخه هايش دارند ميشكنند از سنگيني
آخر تنه اش توان ندارد كه خودش را و ميوه هايش را نگه دارد!
آخر هر روز چند تا از ميوه هايش را ميريزد!
و من هر روز دلم برايش ميگيرد!
و من هر روز به ميوه هاي نارس روي زمين نگاه ميكنم
و به انر‍‍زي هايي كه شايد ميشد هدر نرود
...
ميگويند ميخواهد سرد شود حسابي
كاش دوام بياورد!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

راننده ي تاكسي وقتي پياده ميشوي با رضايت و آرامش تشكر ميكند. تو هم خوشحال ميشوي. سوار كه شده بودي سلام گفته بودي و بعدش هم به خرد كردن پول يك مسافر ديگر كمك كرده بودي. همين. ميگويم چه خوب است روابط انساني آرام. نياز داريم به آن...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

يك چيز خوبي كه دارد ، اين است كه خراب كه ميكند ، كاري كه بايد ميكرده را كه نميكند ، سوتي كه ميدهد ، ميخندد!
يعني ميداني... بلد است چطور بخندد!
سرت را هم گول نميمالد ها !
سوتي اش را هم قبول ميكند... اشتباهش را هم...
ولي چيزي كه هست ، عذاب وجدان نميگيرد!
آنقدر خوب ميخندد كه تو اگر ميخواستي ناراحت هم بشوي ، ديگر نميشوي!
كاش ياد بگيرم اين را !
اين عذاب وجدان را هيچ دوست ندارم!
نه در برابر خودم ، نه ديگران!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

همه ي اينها كه چه ؟!
ميخواني ، مينوازي ، ميبيني ، مينگري ، ميخندي ، ميشنوي ، مي انديشي ، ميجنگي ( حالا مثلا از نوع نرمش !) و ...
كه چه؟!
هـــــــوم ...
باز لاي پوچي گم شده ام !

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ابری ، آفتابی ، ابری-آفتابی ، ابری
بارانی ، تگرگی ،آفتابی ، تگرگی
هوای اینجا این روزها سخت میگیرد گاهی!
و هرچه پریشانیست جمع میشود میریزد به بند پُری که میخواهی اسمش را بگذار مغز ، میخواهی بگذار ذهن ، میخواهی بگذار دل یا هر چه میخواهی!
وسط این پریشانی ها، آفتاب که درمی آید "فور الیز" گاه گاهی برق میزند و هر بار اندکی شفاف تر
وسط این پریشانی ها ، لبخند "مادام بوواری" گم میشود
وسط این پریشانی ها ، "پرده ی نئی" ِ بیضایی آویخته میشود
و تو فکر میکنی آی دنیا ! آی من ! آی دختر بودن!
بعد باد می آید ، همه اش را با خود میبرد
تو میمانی و "تاریخچه ی کوتاهتر زمان" ، تو میمانی و "آریا"ی نخوانده ، تو میمانی و چه بسیار کارهای کرده و نکرده
تو میمانی و فور الیزی که اندک اندک شفاف میشود
تو میمانی و زندگی
زندگی...
زندگی ِ آویخته!
زندگی ِ معلق میان بودن و نبودن
میان بودن و چگونه بودن
تو میمانی و تو
و باز اندیشه را باد میبرد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

6 دقیقه ، از 27 سال پیش!
فیلم عروسی ، تبدیل شده به سی دی ، بعد از 27 سال !
چهره ها بامزه و جالب اند...
چهره ی زوج 27 سال پیش ، و 27 سال پسش!
شادی.. هیجان..
از آنچه هست ، از آنچه بوده ، از خاطره ، از...
تجربه ی جالبیست دیدنش
و اندیشه...

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

اگه دلت میخواد میوه بدی ، تا جایی که میتونی خوب رشد کن !

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

دلم رنگ میخواهد بدجور...
و این نشانه ی این است که باز چیزی تغییر خواهد کرد!
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را ، زیر باران باید دید.
....
:)

(از سهراب)
تیلیک - تیلیک ...
کلماتم وسط هوا یخ میزنند و می افتند پایین...
تیلیک - تیلیک ...
"که سرما سخت سوزان است" !
نمیدانم اصلا چیزیش به گوشت میرسد یا نه...
پس به جایش سوت خواهم زد...
"بهار دلنشین" را سوت خواهم زد...
نت های یخ زده را دوست تر دارم!
تیلیک ...

(نیمه شب دیشب نوشته شد! :-" )

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

چه کسی حق دارد زندگی کند؟

با دستهای خودت ، قمری مادر را که چند روز است تکان نمیخورد و چشمها و پاهایش پر از مورچه شده ، از لانه ی روی کنتور برق برمیداری...
جوجه قمری سرش را لای پرهایش قایم میکند که بگوید: " من از تو میترسم" !
بعد سعی میکنی مورچه های آن دور و بر را نابود کنی که به جان جوجه نیفتند!
آن یکی قمری مادر (یا پدر) کمی دورتر نشسته تا تو بروی ، بیاید به جوجه اش غذا بدهد...
مورچه های آن دور و بر مرده اند...
نشسته ای تایپ میکنی ، صدای آن یکی قمری که هنوز زنده است می آید...

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

1. اووووووه این روابط انسانی چقدر پیچیده ست!
یک چیزهایی میگویی ، یک حرکتی انجام میدهی ، بعد یک طوفانی به پا میشود که چشمانت را رسما تا به تا میکند!
حالا بیا و هزار بار بگو ، منظور این نبود!
البته میدانم... معمولا تلنبارشدگی های قبلیست که ناگهان فوران میکند!
کاش یاد بگیریم به فوران نرسیده ، حلش کنیم!

2. بعد از 3 سال(!) اجرای کنسرت موسیقی در مشهد آزاد اعلام شده! امروز خواندم!
نمیدانم از تقدس مشهد کم شده یا تقدس موسیقی بالا رفته یا از برکات انتخابات نیامده است و دوره ی 4 ساله ی بعدی!
هرچه که هست ما در عجبیم و مشعوف!
عاقبتمان ختم به خیر بادا !