۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه


4-5 سال میگذرد از آخرین باری که دیدمت...

تغییر کرده ایم...

بزرگ شده ایم کمی...

یک کمکی شاید حتی پیر...

هنوز بازی و زنده ای و صاف...

و من باز هم دوست دارمت!


p.s.: هوم... تغییر میکنیم... هی... کاش تغییر خوب...

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

that's called Poet's Jasmine


بگو بدانم...

هیچ شاعرانه ای در یاسهای چیده ی خشک ِ در راه گم شده ، که دیگر بویی هم ندارند وجود دارد؟ ندارد...

یا شاید دارد... حتما دارد... یک شاعرانه ی تلخ!

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه


So... how do u like music?

;)

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه


گاهی دلم میخواست دیوانه بودم. آنقدر دیوانه که نمیفهمیدم هیچ چیز را. هیچ چیز را. آدمها را ، تلخ ها را ، زشت ها را ، هیچ چیز این دنیا را...

و حالا... آدمها ، حرفها ، فکرها...


1- میگویم: چرا پس به من نگفتی؟! میگوید: مسخره بود اگر میگفتم ، در رفتارها حس میشود.

و من فکر میکنم خب راست میگوید ، عمقش بیشتر است آنطور ، واقعی تر انگار.


2- میگویم: چیزهایی هست حس میکنم. میگوید: مگر خدا زبان را گرفته است؟! بودی بود، سخنی میرفت!

و من فکر میکنم راست میگوید ، زبان پس برای چیست؟!


و من راست میگویم... هرکدام بی دیگری ، پاییش میلنگد!


و حالا... من دیوانه نیستم. خسته شاید. اما ، دیوانه نیستم. یک چیزهاییش هست سخت است این دنیا ، با آدمهاش.

و من هنوز هستم. و من هنوز میبینم ، میشنوم ، حس میکنم. و من هنوز می اندیشم.

و من هنوز"چیزهایی هست نمیدانم... ، میدانم... ، شاخه ای را بکنم خواهم مرد"


نقطه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

اطلسی ها در باد میرقصند...
موسیقی...
سکوت...
و گویی چیزی درونم میشکند...

"سرزمین شگفتیست ، سرزمین اشک" (اگزوپری)

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه


گفتم : "اصلا چیه که مهمه؟ چیه که ارزش داره؟!"

گفت : "نمیدونم... اما چیزی اگه برات مهم باشه براش وقت میذاری ، و انرژی!"

هممم... نمیدونم....