۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

میگوید تغییرات ناگهانی یا به قول خودمان تغییرات تیز تاثیر خوب ندارند. راست میگوید. در دنیای حقیقی یا همان فیزیکی هم تغییرات خیلی تیز نداریم.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

شکست.. و باز هم شکست...
جیرینگ.. جیرینگ...
و ما ادامه میدهیم...
و ما قدم میزنیم و ما سکوت میکنیم و ما می اندیشیم...
و ما این روزها شادیم که میگذرد...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

چشم می بندم و آفتابم را از پشت شیشه می بوسم...
و بعد..
آنقدر پشت پنجره می نشینم
تا چراغ های شهر روشن می شود
و آخرین کلاغ ، پشت بام همسایه را ترک می کند...
میگن که : "گورخانه ی راز تو چون دل شود ، آن مرادت زودتر حاصل شود" !

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

تلخ

آهای! می فهمید؟! نگاهتان نیش دار است...
از صافی بویی نبرده... نرمی را نمیفهمد...
روی برمیگردانم از شما...
شمایی که شادی پروانگان را خشک میکنید تا به دیوارهای تاریکتان بیاویزید!
شمایی که چشمانتان دزد است...
هیچ خود را دیده اید؟!
دلم گرفته از شما...
دوستان من کجایید؟! گرمای حضور شماست که تاب می آورم...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

دو وَ سه وَ
لای نتها فرو میروم
و آن وسط بین نتها و آدمها
تو شفاف تر از همه برق میزنی...

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

باورت میشود؟؟؟ اینجا آرام است...
روزی خواهم آمد و برایت بسیط خواهم گفت که ابرهای آسمانم چگونه شکل میسازند
و بادهای شهر در گوشم چگونه راز میگویند
و گرد و خاک دنیایم چگونه با لبخند کمرنگ میشود
و تو آن روز برایم از سبزی چشم های تنگ آبت خواهی گفت...
روزی...

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

شده هی بخواهی در تنهاییت را باز کنی و از پله ها بروی پایین و پایین تر و چندی همانجا بمانی؟
این روزها در تنهاییم را باز میکنم اما راه پله ها بدجوری سد شده است..
سد خنده ها و گریه ها و جیغ های کودکی سه ساله!!

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

احساس پیری میکنم...
و حس "چیست در دستم هیچ" حس ترسناکیست!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

امشب بعد از یک سال ، باز کلاه و شالگردن آبی و سفید پفپفی کاموایی بامزه داشتم...
:)
میگویم و میگویم و هیچ چیز عوض نمیشود
باز دردم میگیرد
و تصمیم میگیرم گفتن را بس کنم
این را هم به قفسه ی نمیدانم ها اضافه میکنم...
این فیلترها مثکه از نوع خزنده و پیشرونده هستن!
مدتی بود نمیتونستم بلاگر رو باز کنم و وارد وبلاگ شم.
انگار گاهی جلوی دهنمو محکم گرفته بودن که چیزی نگم!
الان با یه فیلتر شکن اومدم..
زنده باد خوبی ها
!!!!