۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

she feels me , fills me , makes me think , makes me smile, makes me somehow stronger!
yet she can't answer some things , she hasn't been through yet! 
seems like we've known each other for years!
she shines! i love her! :)
خل بازی... خل بازی... خل بازی...
خودمانیم ،  خل بازی های خودمانی ، از خودند!
میفهمیمشان! دوست داریمشان!  و چه خوب است!!! عمیق است!!! عمیق است!!!
یک حس عمیق دوست داشتن که به دنیایی می ارزد!!!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

میشود بعد از مدت ها ، ساعت ها  با دوستی قدیمی حرف زد ، و به چشم ها و گوش ها و زبانها و سکوتها یقین داشت!
هنوز هم میشود شراره های یقین گمشده ی درون را گاه به گاه دید ،
و به خود ایمان داشت!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه


empty faces...
empty words...
empty smiles...
empty beings...
seems like everything's passed away in me...
good or evil...
empty me...


۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

از حال نوشته ها...

از درخت توت دوست داشتنی که حالا بی برگ شده میروی بالا ، مینشینی همانجا ، سبک ، آفتاب هم می تابد رویت ، آسمان هم آبیِ آبی ، پدرت آن طرف تر شعر میخواند. یادت رفته دیشب را نخوابیده ای... بعد آتش درست میکنید و زنده نگه دارش تو میشوی... لازم نیست حرفی بزنی... آتش خودش حرف میزند... از درخت بادام میروی بالا که تا به حال نرفته بودی ، بادام می اندازی پایین ، نصفشان پوچ است ، اما مغزدار هایش چه طعمی دارند! طعم واقعی! فکر میکنی شاید همیشه همین باشد! 
بعد میروید اسب آقا رضا را میبینید... نگاهش میکنی ، هیچ نمیگویی ، انگار میشنودت ، می آید جلو ، دستت را بو میکند ، می ایستد روبرویت ، نگاهت میکند ، دوست ندارد دستش بزنی ، انگار هنوز به دستت اطمینان ندارد، اما صورتش را می آورد نزدیک صورتت ، خیلی نزدیک! تو را یاد طوطی شکوفه می اندازد! اسب ها را دوست داری! طوطی ها را هم! سگ ها را هم همینطور! لازم نیست حرفی بزنی ، خودشان میشنوند و انگار شنیده میشوند... واقعی! حرفی هم اگر زده میشود ، انگار فقط برای شنیدن صدایت هست ، یا شاید لحنش ، نمیدانم! حرف که میزنی گوشت میکنند!
حیوانات خوبند ، بچه های کوچک هم همینطور... یک آدم بزرگهایی هم گاهی... صافند... میدانی ، خودشانند! آنچه میخواهند بگویند انگار از وجودشان متصاعد(!) میشود! واقعیند! به سخره نمیگیرندت! و چه لذتِ آرامی دارد سکوت درکنارشان! :)
امروز خوب بود...

از قبلا نوشته ها...


-چرا از لبخند میترسی؟ من ازش شاد میشم !
.
.
.
سه سال و اندی بعد... 
حالا من هم کمی میترسم! و همان تویی که میترسیدی ترسانده ایم
جالب نیست؟!
میترسم لبخندهای خالی را پر ببینم باز!
راستش را بخواهی اما، هنوز هم شاد میشوم! :)

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

چشمانت را میبندی برای خواب،
گذشته  صافِ صاف می آید در سیاهی چشمهای بسته ات!
آنقدر صاف که انگار دیروز است ، یا حتی همین الان است که اتفاق می افتد!
فضا هست... صدا  هست...
سایه ی رقصان شمعدانی ها هم هست...
زنده....
صحنه ای دیگر...
نشسته ای آن بالا ، درختان در باد، 
فکر میکنی توی این دنیای غریب، چه آدم دستش خالیست...
صحنه ای دیگر...
حرف میزنی ، با کسی که نیست ، عمیق!
و دیگری...
میگویی ، میشنوی و میخندی ، با کسی که هست!
و دیگری و دیگری و دیگری... سریع و پشت هم ، واضح!
....
چشم باز میکنی و فکر میکنی... چطور اینقدر زنده زنده شد؟!
و فکر میکنی... به خرج کرده هایت...  
داده هایت ، هم گرفته هایت...
و فکر میکنی... چیزهایی میمیرند! چیزهایی که می اندیشیدی ارزشمندند!
و فکر میکنی... میگذریم... با نقشی از قدمهایمان بر زمینی که از آن گذشتیم...
و فکر میکنی... به خیام... چون آب به جویبار و چون باد به دشت...
و فکر میکنی...
سینمای چند بعدی تمام میشود.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

کتابهای پخش و پلا...
در اتاقم شعر میوزد،
و پس زمینه ی مانیتور شده چشمان سایه ای پخش و پلا، پرده ای طلایی از آفتاب،
و زرد و نارنجی های تنها درخت حیاط که هنوز برگهایش را دو دستی چسبیده است!

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه


تا می آیی از زیر آوار افکار سنگین بیرون بیایی بعد از مدتها ، انگار که با پتکی بر سرت میکوبد و میگذرد، تا باز فرو روی!
فرو و حتی فرو تر... آجری بیشتر ، یا تیرآهنی!
انگار که دفن شده با نمیدانم و چرا بودنِ آدمها خوب است!
انگار تنها چیزی که مهم است همین است!
خاطری که از خاطره ای خراش میخورد...
چون درختی که از خنجری!

پ.ن. یاد شاملو افتادم! "آیدا: درخت وخنجر و خاطره" ، برم یه نگاهی بندازم :)

باد سرد،
صدای برگهایی که آرام زیر چرخها میشکنند،
و برگهایی که با شتاب گویی میگریزند،
چقدر چنار دارد شهرمان...

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه


yea some day...
some day comes the time...
yet I don't know what we're gonna see!
و بلکم که بدترین روش برای اینکه چک کنی یک ظرف که قبلا محتوای مسموم داشته ، هنوز هم مسموم است یا نه ، استفاده از حس چشاییت باشد!

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

یک اسم یا عنوان که به آدم اضافه میشود ، یا یک موقعیت اسم دار که واردش میشوی ، گاهی یک برخوردهایی میبینی... که انگار تو ، آدم ِ آن رابطه ، فرق کرده است! من نمیدانم در عرض فوقش دو ماه یا خیلی بیشترش حتی، یک اسم با یک آدم چه میتواند بکند که انگار ارزش آن آدم را بالا یا پایین میبرد! در صورتی که آدمش همان آدم است! من بدم می آید! موقعیت ها قبول دارم آدم را با زمان تغییر میدهند ، تازه بیشتر از درون ، بعد کم کم بیرونی هم شاید بشود، اما این روش های ارزش گذاری بدآمدنی اند! لا اقل برای من!
ارزش یک آدم به چیست؟!
یاد این افتادم که یکی گفته بود به حرفهاییست که برای نگفتن دارد!
حتی همین هم همیشه خوب نیست! 
گاهی حرفهای مانده ، بوی نا میگیرند ، یا فاسد میشوند...

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

اولین قطعه در هر لحظه ی خالیت هست ، چه بخوانیش ، چه باشد برای خودش در ذهنت ، چه حتی سوتت بیایدش!
میخواهد بامزه باشد ، یا ساده یا یک جاهاییش پیچ دار، اولین قطعه ، هرچه که هست خوب است!
میخواهد وقت کم بیاوری! میخواهد یک چیزهایی که دوست داری در شلوغ ِ روزهایت از قلم بیفتد!
میخواهد عصرهای دانشکده خالی باشد و تنها و سرد!
میخواهد دلت تنگ باشد!
اولین قطعه خوب است،
و چیزهای خوب دیگر هم... 

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه


یک حس میکنی هایی هستند، نگاه که میکنی ، تقویم گذشته هایت هم شهادتشان میدهد... چه دقیق!

جالب است که حس میکنی، هرچند از حس کردنش حس خوب نداری!
نگاه میکنی، توی توی تقویم گذشته ها هم با توی حالا یکی نیست. فرق کرده. آدم خودش که میفهمد!
جالب است....
یک سخت هایی ، یک تلخ هایی ، یک گذشته هایی....
برای تو ، برای دیگران...
همین است دیگر... بگذار اسمش را بگذاریم زندگی....

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آدم شفافیست... و محکم!
حرف که میزنیم دوست دارم!
میگویم آدم لازم دارد حس خوب بدهد و بگیرد! گاهی خراب میشود! 
 
میگوید گاهی خیال میکنیم، حتی ناخودآگاه، یک جوی باریک بهتر از هیچ است. گذشته ها را از ذهنمان بیرون نمیکنیم. مزمزه میکنیم. یادمان می آید. حتی بدمان می آید. نمیدانیم که وقتی تمام شدنش را یاد گرفتیم ، چشممان بازتر میشود برای دیدن های نو. میگوید خودم هم تجربه کرده ام. و این "خودش هم تجربه کرده است"ها و "تجربه کرده است"هایی که من هنوز تجربه نکرده ام ، خوب میچسبند :)
کیف دارد که از یکی احساس سبکِ روشنی داشته باشی!
و کیف دارد که بگذاری بداند!
و کیف دارد که چیزهای خوب بشنوی تو هم!
دوستی کیف دارد!
دوست داشتن ، و دوست داشته شدن! :)

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه



باد سرد میپیچد در کوچه،
دو کلاغ حریصانه پلاستیک سیب های نیمه پوسیده ی کنار راه را پاره پاره میکنند،
ولگردهای مست ، فریادِ مستی کشان حضورشان را به رخ میکشند،
و گربه های در گذر ، آن طرف تر وقیحانه در چشمهایم خیره میشوند.
من خسته ام...
لای زردهای برگ فرو میروم...
خستگی هایم را ، ناگشوده ، فرو میدهم ....


"من سردم است
و می دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند . . ." (فروغ فرخزاد)

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه


تا "لا"ی آن بالا بالا ها را خوب خوانده باشید و ذوق کرده باشید و استادتان هم انرژی گرفته باشد،
روی حس دادنها فکر کرده باشید و چسبیده باشد ،
باران بیاید نرم و قدم بزنی آرام و سکوت داشته باشی،
رقص چنارها را در باران دیده باشی و پایت با موسیقی در گوشت ضرب گرفته باشد در اتوبوس برگشت،
در راه خانه هم بوی اطلسی باشد و تو باشی و باران روی گونه هایت ، با نوای شیرینش!
هرقدر هم میخواهد قبلش گرفته بوده باشی ،
سنگ که نیستی!
سبک میشود مغزت!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه


it's good to feel good about where you stand!

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یک دفعه ممکن است یک پارچِ شیشه ای قرمزِ کَمَکی کوچک پیدا کنی از آن زیر میر ها، بعد رزهای رنگ و وارنگِ از اینور و آنور آمده ی خشکت را بگذاری تویش رها شوند،  و دیدی که خوشگل شده، کلی ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است سفید و سبزِ خوشرنگ بپوشی و از باهم نشستنشان ذوق کنی!
یک دفعه ممکن است یک آدمهایی دور و برت یا حتی دور دور، بچسبند حسابی!
یک دفعه ممکن است ببینی توی پستت پرچم ایران ساخته ای و دلت بخواهد بگیرد باز و تو نخواهی!
و دلت بخواهد زنده باشی و زنده باشی... و بخواهی!

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

باد سرد می آید...
آسمانِ خاکستری...
جاش آرام میخواند...
و من یاد برگریزانِ خاکستری سردِ پارسالم که چطور دلِ گرفته ام لای زردهای اقاقیا در باد میچرخید
 و برای من نبود که گرفته بود...
چه قدر گذشته است...
برگها در بادها چرخیده اند...
گذشته اند...
می گذرم...

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه به زیرغلتکی میرود
وگفتن که سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم

ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیزهم

مارگوت بیکل - ترجمه شاملو

یک آدمهایی خوب حرف میزنند!
یک آدمهایی فقط خوب حرف میزنند!
یک آدمهایی حرفهایشان خوب است اگر هم خوب حرف نمیزنند!
یک آدمهایی میدانند چه میگویند و حرفشان چطور اثر میگذارد،
یک آدمهایی فکر میکنند میدانند...

شاید برای همه اش باید یک گاهی هم میگذاشتم....

راستی اینتونیشن ها چقدر جالبند! و چه تاثیرگذار گاهی!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه


میگوید رشته ات چه بود؟میگویم فیزیک.... میگوید آهااا پس خارج میزنی! میخندم! (خواهرش هم فیزیکیست) میگوید نه از موضوع ما خارج میزنی! بعد میگوید خب بدن آدم همیشه با قانونهای ریاضی وار جواب نمیدهد. میگوید باهاش منطقی رفتار کن! ولی نه منطق ریاضی! و من فکر میکنم چه بامزه! بعدترش فکر میکنم خب خودش میداند منظورش از منطق و منطق ریاضی چیست و چه فرقی با هم دارند؟!

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

گفتم مشخص بود عصبانی هستی یا هم که آشفته.....

اصلا چرا باید عصبانی که هستم قورتش بدهم؟!
اصلا آره راستش را بخواهی ، کنار همه ی شلوغ بودن ها و دویدن ها ، یک چیزهایی یادم نمیرود!
و آره! فکرم که میرود به کنار هم گذاشتن تکه تکه های پازلی که هر روز بیشتر میشود و انگار تمامی هم ندارد ، میروم روی درجه قرمز!
و آره! از انواع روشهای پیشنهادی برای آرام کردن معده ی منفجر شده خسته ام!
دیگر قورتش نمیدهم!
آره! بقیه اش به کنار! عصبانیم!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه


میچسبد که دوستانی داشته باشی
میچسبد که دوستانت بشنوندت
میچسبد که نگویی و از چشمهایت بخوانند
میچسبد که نگاهت که میکنند بگویند فکر کنم فهمیده ام چه شده و بگویی "آره" و بدانی که درست فهمیده اند.
آرام میشود دلت کمی، و روشن!
فکرمیکنی پشتت گرم است....

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


میگویی مهم نیست، روی من تاثیری ندارد.
دروغ میگویی!
شاید خودت هم نمیفهمی دروغ میگویی، اما چیزها تاثیرشان را میگذارند.
زخم ها الان نه ، بعدا ، حتی شده قایمکی و در جاهای حتی بی ربط، خودشان را بالاخره یک جوری نشان میدهند، گاهی حتی یک جورِ تیزی!
دانستن و پذیرفتنش شاید بهتر باشد... آدم آرام تر است... و آدم نرم تر است!
راستی آدم که نداند دارد دروغ میگوید، باز هم اسمش میشود همین که دارد دروغ میگوید؟

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه


some passing firsts are the worsts

some are just fine!

and after all , getting off the bus , seeing the big big yellow moon looking at you, is sth nice to celebrate inside!!!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه


یاد گرفته ام فکر کنم به آنچه میشنوم ، یا میگویم.
گاهی هست دیگر زیادی فکر میکنم که هیچ ، اما کلنش خوب است.
یاد گرفته ام فکر کنم و تحلیل کنم.
منصف اگر باشی ، اشتباهها و بد گفتن های خودت را هم میبینی.
حداقلش این میشود که میپذیری و یک "ببخشید" ِ واقعی گفتنت میتواند حس خوبی ببخشد ، به طرف مقابل ، و درنتیجه به خودت!
منصف اگر باشی ، میشود حرف زد روی گیرها ، پذیرفتشان ، و بازشان کرد!

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه


سبک تر شدنهایت را مدیون خواستنهایت هستی،
صاف بودنها،
و گاهی یک آدمهایی که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردی آنقدر تاثیر بگذارند رویت!
یک آدمهایی که شاید هیچ وقت هم نفهمند چقدر خوب بوده اند برایت و چقدر لبخندت کرده اند آرام،
یک وقتهایی هست "روشن" میکنیم و میگذریم و نمیفهمیم.
یک وقتهایی برعکسش...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

بوی پاییز می آید و من که مینشینم ، از سرما لای لحاف گل گلیم گم میشوم.
بوی پاییز می آید و من که دلم سنگین شده، خودم را لای چیزهای خوب پیدا میکنم.
چیزهای خوبی که همیشه هستند. هرقدر هم که دوست نداشتنیها سنگین- سنگین باشند، هستند که خوشحالمان کنند ، اگر ببینیمشان.
بوی پاییز می آید... باز پاییز.... و این بار انگار چیزی شکسته است!
راستی چه خوب است که دوستی بگوید چه دلم میخواست می آمدی و چه خوب شد که آمدی. و بعدش احساس کنی مفید بوده ای ، هر چند که شاید فقط گوش داده باشی!
پاییز آمده... بوی مدرسه می آید!
باید دفتر و مدادهایم را پیدا کنم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه



یک چیزهایی که در آدم عوض میشوند ، اگر زمان برده باشند ، عمیقند.

یک چیزهایی که در آدم عمیق میشوند ، اگر بعد بفهمد خوب نیستند ، آندو کردنش سخت است!

هرقدر هم که بخواهد آندو شده فرضشان کند ، فقط فرضشان کرده است. ادایش را در آورده است.

یک چیزهایی که با زمان عوض شده باشند ، با زمان هم عوض میشوند!

یک وقت هایی که سخت است و بالاخره میگذرد ، آدم دلش میخواست دست ِ خودش بود که زمان را تند و کند کنَد!



* به جای آندو کلمه ی مناسب فارسی به ذهنم نیومد!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه


یک چیزهایی تمام میشوند ، یک چیزهایی شروع میشوند ، یک چیزهایی فقط کمی عوض میشوند.

یک چیزهایی ، خود یا دیگر نوشته ، هربار که خوانده میشوند ، رها ترت میکنند. انگار صاف تر میروی در عمقشان... ، در عمق خودت...

کتابی جدید برای خواندن ، کتابی جدید برای نواختن ، کتابی جدید برای کلنجار رفتن ، مسیری متفاوت...
و آدم همانطور که میترسد ازندیده ها و ندانسته ها ، ذوق هم دارد برای دیدن ها و دانستن ها!
و آدم نگاه میکند میبیند دلش تنگ شده برای "دلم میخواهد"ها ، "میخواهم"ها!


آدم هی عوض میشود با زمان...
محیطش هم...

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

1. و چه بی ریخت است که آدم عکسهای وبلاگش فقط با فیلترشکن باز شوند!
و چه بی ریخت تر است که تمام زندگی آدمها در فیلترهای رنگ به رنگ غرق شده باشد!

2. زندگی ِ در جریان ِ زنده ، سخت است! آدم گاهی دردش میگیرد!

"زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه ی آن چیزها
که "شدن" را
امکان میدهد." (مارگوت بیکل - شاملو)

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه


چند سال پیش بود گفته بود... "بدترین لحظه اش همان موقع است که میخواهی بالا بیاوری ، بعدش آدم حالش بهتر میشود!"
و من از همان موقع چندین بار بود که تا دم بدترین لحظه پیش میرفتم و همانجا میماندم ، در جا میزدم ، در آستانه ی بدترین لحظه ها!
و باز تلخ تلخ فرو میدادم تلخ ها را...
... !
بعد میبینی هیچ کس نیست....
تویی و دیوارهایی که تحمل ِ حال ِ خراب دیدن دارند...
و پرتاب میکنی به بیرون ، هرچه حال ِ خراب است...
و چه خوب است ، از تلخ های سالیان کاستن...
و چه خوب است ، گیسوان ِ خاک گرفته را ، زیر باران بردن....

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

کیک ماستی پف نکرده اش هم گاهی خوب است.
گلابیها از هرجا که باشند ، گلابیند!
و من فکر کنم هیچ وقت یاد نگیرم ته گلویم را بخارانم!
امشب حس سبکی دارم... تا سختهای در راه چه پیش آورند!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه


1. میگویم: "هوم... :) امیدوارم انتخاب خوبی باشد! " ، که خودم فکر میکنم درست نیست و توضیحاتش را هم گفته ام، میداند. خودم فکر میکنم درست نیست و میبینم که بعد چه ممکن است بشود و چقدر اذیت میشود. انتخاب اوست ولی ، زندگی اوست....
بعد فکر میکنم به آنچه یک آدمی انگار میبیند ، و آنچه یک آدمی انگار باید تجربه کند ، به بهای سختی هاش....
شاید چیزهای خوبی هم ببیند... چه میدانیم!


2. "من به آراستگی خندیدم"! (حمید مصدق)
و بعد دسته دسته لاله عباسی ِ زرد و صورتی پیدا کردم که لای کتاب قدیمی کاغذ کاهی دار، خشک شده بود! :)


3. آدم دلش تنگ میشود! آدم دلش تنگ است! آدم دلش تنگ خواهد شد!
آدم یک چیزهایی هست ، دوست دارد... و همیشه دارد!
...

On My Mind


۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

deeply down... deeply down.... yes i'm really deeply down
passing time... i might think of sth bright...

قورت میدهیش.... و باز قورت میدهیش....

یک روز منفجر خواهی شد!

حتی بی صدا!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

از انگورهای حیاط چیده باشید و شسته باشید و مانده باشد که آبش برود ، از مورچه های حیاط روی کابینت در حال قدم زدن ببینید و از مورچه ی روی کابینت بدتان بیاید و در ضربات سریع بی آسیب (یا اقلکم کم آسیب) به مورچگان ِ کنه! متبحر شده باشید ، بعد همانطور که میبینید مورچه هه از لبه ی کابینت پایین را نگاه میکند و به تغییر ارتفاع حسابی مشکوک است، ضربه را وارد کنید و آن وقت است که میبینید به زمین میرسد ، و بعد از اندک مکثی و درک موقعیت جدید، راهش را میگیرد و میرود!
انگار که یک وقتهایی آدم از اینجور ضربات بی آسیب (یا اقلکم کم آسیب) ِ خارجی لازمش میشود!

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه



اتاق تاریک است. جلوی مانیتور روشن نشسته ام. یک دفعه حس میکنم یک نفر نگاهم میکند! چشم میگردانم! هیچ کس نیست! خودمم! در بطری آب کنار مانیتور نشسته ام! تازه خودم هم نیستم! فقط جهت نگاهم نزدیک بوده است!!!
بعد میبینم یکی دیگر هم در شیشه ی نیمه باز کتابخانه نشسته است!
سایه های روشن ، با چشم هایشان...

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

....

6 سال از من کوچکتر است و با هم صفایی میکنیم. اهل خواندن و اندیشه است و حسابی سرزنده.

برایم داستان مردی را میگوید که به جنگ میرود و تفنگی به او میدهند ، او میپرسد چرا؟ چرا باید بکشیم؟ و هزار چرای دیگر... میگویند نگاه کن! این ماشه است ، دشمن که می آید باید چنین کنی! باز میگوید چرا؟ میگویند اگر نکشی ، کشته میشوی! باز میگوید اصلا چرا باید کشتنی باشد درمیان؟! نبرد که شروع میشود هم دست از چرا گویی برنمیدارد، به دوستان هشدارگویش هم گوش نمیدهد و تا دم آخر هم ماشه را نمیکشد. آخر کار هم که عیان!


گاهی زندگی هر روزه مان اینطور میشود....

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه


there are two worlds... inside , outside!

they some times just don't match!

and that may seem to kill you some times!

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه


آنقدر بنشین و وسواس گونه گوسفندهایت را بشمار ، تا یا خوابت ببرد ، یا تا بفهمی کم و زیاد نشده اند ، دانه دانه از دست رفته باشند!

در راه فکر میکردم:

از سکون خسته میشویم ، از حرکت یکنواخت بر خط مستقیم هم خسته میشویم.

گاهی شتاب لازم است.

مثبت ، یا گاهی هم منفی.

آن وقت چیزی که مهم است ، غلبه بر اینرسی ست!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه


فسقلی سیاه می آید مینشیند روی دستم ، یک نوک به آستین من ، یک نوک به پرهای سیاهش. من تند و تند حرف میزنم برایش. از نوک بازی که حواسش پرت میشود ، برمیگردد یک نگاهی هم میکند در چشمم، تا به حال مرا ندیده است!

میگویند روی دستت باشد و پرهایش را بجوید(؟!) ، یعنی که احساس امنیت میکند!

امنیت... چه حس خوبی...

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه


می اندیشی و می نویسی...

می اندیشی و می نویسی...

آنقدر می نویسی ،

تا خواب در میربایدت!

لبخند میزنی...

و مینویسی!!!

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه


4-5 سال میگذرد از آخرین باری که دیدمت...

تغییر کرده ایم...

بزرگ شده ایم کمی...

یک کمکی شاید حتی پیر...

هنوز بازی و زنده ای و صاف...

و من باز هم دوست دارمت!


p.s.: هوم... تغییر میکنیم... هی... کاش تغییر خوب...

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

that's called Poet's Jasmine


بگو بدانم...

هیچ شاعرانه ای در یاسهای چیده ی خشک ِ در راه گم شده ، که دیگر بویی هم ندارند وجود دارد؟ ندارد...

یا شاید دارد... حتما دارد... یک شاعرانه ی تلخ!

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه


So... how do u like music?

;)

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه


گاهی دلم میخواست دیوانه بودم. آنقدر دیوانه که نمیفهمیدم هیچ چیز را. هیچ چیز را. آدمها را ، تلخ ها را ، زشت ها را ، هیچ چیز این دنیا را...

و حالا... آدمها ، حرفها ، فکرها...


1- میگویم: چرا پس به من نگفتی؟! میگوید: مسخره بود اگر میگفتم ، در رفتارها حس میشود.

و من فکر میکنم خب راست میگوید ، عمقش بیشتر است آنطور ، واقعی تر انگار.


2- میگویم: چیزهایی هست حس میکنم. میگوید: مگر خدا زبان را گرفته است؟! بودی بود، سخنی میرفت!

و من فکر میکنم راست میگوید ، زبان پس برای چیست؟!


و من راست میگویم... هرکدام بی دیگری ، پاییش میلنگد!


و حالا... من دیوانه نیستم. خسته شاید. اما ، دیوانه نیستم. یک چیزهاییش هست سخت است این دنیا ، با آدمهاش.

و من هنوز هستم. و من هنوز میبینم ، میشنوم ، حس میکنم. و من هنوز می اندیشم.

و من هنوز"چیزهایی هست نمیدانم... ، میدانم... ، شاخه ای را بکنم خواهم مرد"


نقطه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

اطلسی ها در باد میرقصند...
موسیقی...
سکوت...
و گویی چیزی درونم میشکند...

"سرزمین شگفتیست ، سرزمین اشک" (اگزوپری)

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه


گفتم : "اصلا چیه که مهمه؟ چیه که ارزش داره؟!"

گفت : "نمیدونم... اما چیزی اگه برات مهم باشه براش وقت میذاری ، و انرژی!"

هممم... نمیدونم....

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آن سر شهر...
تاکسی...
پدری که نگران است و از دخترش با تو میگوید ،
و تو که سعی میکنی کمی خیالش را راحت کنی...
ماشینش هی خاموش میشود و او باز استارت میزند...

آن سر شهر...
ایستگاه اتوبوس...
پیرزنی که می آید از آدمهای آنجا میخواهد نفری یک قل هو الله بخوانند...
بعد آدمها را میشمارد...
تو هم شمرده شده ای... میخوانی... :)
پیرزن... اعتماد چشمهایش...

چشمهایش...

چشمهایش...

...

زنگ میزند برایم شعر میخواند...
و همین...

و چه خوب است...

دلم خالی نمیشود...

اما انگار فکرم سپید میشود ، و لبخند!