۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

چشمانت را میبندی برای خواب،
گذشته  صافِ صاف می آید در سیاهی چشمهای بسته ات!
آنقدر صاف که انگار دیروز است ، یا حتی همین الان است که اتفاق می افتد!
فضا هست... صدا  هست...
سایه ی رقصان شمعدانی ها هم هست...
زنده....
صحنه ای دیگر...
نشسته ای آن بالا ، درختان در باد، 
فکر میکنی توی این دنیای غریب، چه آدم دستش خالیست...
صحنه ای دیگر...
حرف میزنی ، با کسی که نیست ، عمیق!
و دیگری...
میگویی ، میشنوی و میخندی ، با کسی که هست!
و دیگری و دیگری و دیگری... سریع و پشت هم ، واضح!
....
چشم باز میکنی و فکر میکنی... چطور اینقدر زنده زنده شد؟!
و فکر میکنی... به خرج کرده هایت...  
داده هایت ، هم گرفته هایت...
و فکر میکنی... چیزهایی میمیرند! چیزهایی که می اندیشیدی ارزشمندند!
و فکر میکنی... میگذریم... با نقشی از قدمهایمان بر زمینی که از آن گذشتیم...
و فکر میکنی... به خیام... چون آب به جویبار و چون باد به دشت...
و فکر میکنی...
سینمای چند بعدی تمام میشود.

۴ نظر:

  1. زیبا بود ندای عزیزم...من هم با سینمایی که میگی هیچ بیگانه نیستم...

    پاسخحذف
  2. :)
    مرسی سارا جونم... من به این واضحی و دقیقیشو تا حالا ندیده بودم! و خودش میومد انگار! من نمیاوردم!
    خیلی جالب بود!

    پاسخحذف
  3. :)
    چی بگم ندای عزیزم...
    تنها زیبا بود...زیبا

    پاسخحذف
  4. مرسی دل :)
    گاهی آدم دردش که میگیرس که چشماش بهتر میبینه :)

    پاسخحذف