چشمانت را میبندی برای خواب،
گذشته صافِ صاف می آید در سیاهی چشمهای بسته ات!
آنقدر صاف که انگار دیروز است ، یا حتی همین الان است که اتفاق می افتد!
فضا هست... صدا هست...
سایه ی رقصان شمعدانی ها هم هست...
زنده....
صحنه ای دیگر...
نشسته ای آن بالا ، درختان در باد،
فکر میکنی توی این دنیای غریب، چه آدم دستش خالیست...
صحنه ای دیگر...
حرف میزنی ، با کسی که نیست ، عمیق!
و دیگری...
میگویی ، میشنوی و میخندی ، با کسی که هست!
و دیگری و دیگری و دیگری... سریع و پشت هم ، واضح!
....
چشم باز میکنی و فکر میکنی... چطور اینقدر زنده زنده شد؟!
و فکر میکنی... به خرج کرده هایت...
داده هایت ، هم گرفته هایت...
و فکر میکنی... چیزهایی میمیرند! چیزهایی که می اندیشیدی ارزشمندند!
و فکر میکنی... میگذریم... با نقشی از قدمهایمان بر زمینی که از آن گذشتیم...
و فکر میکنی... به خیام... چون آب به جویبار و چون باد به دشت...
و فکر میکنی...
سینمای چند بعدی تمام میشود.
زیبا بود ندای عزیزم...من هم با سینمایی که میگی هیچ بیگانه نیستم...
پاسخحذف:)
پاسخحذفمرسی سارا جونم... من به این واضحی و دقیقیشو تا حالا ندیده بودم! و خودش میومد انگار! من نمیاوردم!
خیلی جالب بود!
:)
پاسخحذفچی بگم ندای عزیزم...
تنها زیبا بود...زیبا
مرسی دل :)
پاسخحذفگاهی آدم دردش که میگیرس که چشماش بهتر میبینه :)