۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آن سر شهر...
تاکسی...
پدری که نگران است و از دخترش با تو میگوید ،
و تو که سعی میکنی کمی خیالش را راحت کنی...
ماشینش هی خاموش میشود و او باز استارت میزند...

آن سر شهر...
ایستگاه اتوبوس...
پیرزنی که می آید از آدمهای آنجا میخواهد نفری یک قل هو الله بخوانند...
بعد آدمها را میشمارد...
تو هم شمرده شده ای... میخوانی... :)
پیرزن... اعتماد چشمهایش...

چشمهایش...

چشمهایش...

...

زنگ میزند برایم شعر میخواند...
و همین...

و چه خوب است...

دلم خالی نمیشود...

اما انگار فکرم سپید میشود ، و لبخند!

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

برمیگردی ، جوجه قمری های بعدی هم هردوشان پریده اند و رفته اند...
حالا وقتی از در تو بیایی ، هیچ کس آن بالا نیست که نشسته باشد ، نگاهت کند و تو بگویی "سلام فسقلیا!".

امشب شازده کوچولو هدیه دادم... به یک دوست 15ساله...
یاد شازده کوچولویی که هدیه گرفتم، بودم... شهریور 6سال قبل...

روباه گفت: - آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر در آرد. آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همینجور حاضر آماده از دکان ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست...

- اونچه اساسیست ، نادیدنیست. اون چیزی که گل تو رو ارزشمند کرده ، عمریه که به پاش صرف کردی.
- آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی...

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

مینویسم...

نوشته ها را گاز میزنم... قورت میدهم!

رنگ گرمی نیست...

و شوق در دلم تقطیر میشود...

زلال...


سهراب می آید و حجم سبزش...

مصدق و آسمانها آبی ، پر مرغان صداقت آبی...


باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز


باز كن پنجره را

صبح دمید

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه




بعد چشم باز میکنی میبینی لای شعرها گم شده ای

شعر، درخت و باران

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه


آن دورها باران میبارد...
صدایش میرسد تا اینجا...
من گوش میدهم... گوش میدهم...
فقط گوش میدهم...
فکر میکنم...
چه میشد اگر آدمها زبان نداشتند؟ کلمه نداشتند؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

نوشته هایی که نوشته می آیند ، میروند... بی خواندنی!

حرفهایی که ناگفته میمانند ، میمانند... بی شنیدنی!

چشمها را انگار...

باید بست...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه


Stop being a ruminant
and taste sth fresh!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه



Then you discover

maybe it's just been you

waving in the mirror