۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

!...fighting to fight

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

ترمولو یاد میگیرم... انگشتانم میدوند و صداهای بامزه میسازند!
گل های یخ باز شده اند. بویشان مست میکند و آسمان آبی ابردار از لابلای شاخه های درخت گل بس دلرباست...
اولین بار است گل یخ میبینم!
تو آنجا نرم میدرخشی...
من زنده ام...
و پیرمرد نیازمند کنار خیابان یادم می اندازد که در روزهای نادر قشنگ هم چیزهایی هست که دلنشین نیست!

:)

شادم که هستی
هرجا که هستی

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

به دلیل مساثل امنیتی تا اطلاع ثانوی از برخورد با کامپیوتر و مخصوصا اینترنت معذوریم!
....
گلابی جون (به یاد سنجد) : برمیگردم! حتما!
بعد از 2 سال درگیری ، دیشب :
هم اکنون یک عدد نخ بخیه باستانی ، مربوط به دوره ی اول عملهای زنجیره ای مامان(!) ، مسبب عفونت های اخیر ، شناسایی و دستگیر شد! بیبیب هورا !!!
صمیمانه به کسی که 2 سال پیش بخیه ها رو کشیده بود تبریک و تهنیت عرض میکنم!!

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

i close my eyes
and there in the shadows i see your light
you come to me out of my dreams across the night
you take my hand
though you may be so many stars away
i know that our spirits and souls are one
we've circled the moon and we've touched the sun
so here we'll stay
...
for always , for ever , beyond here and on to eternity
for always , and ever
you'll be a part of me
and for always, forever
a thousand tomorrows may cross the sky
and for always , and always
we will go on
beyond good bye
..
اولین روز زمستان...
چندی ست که هیچ ننوشته م... نوشتن بودن میخواهد و سکوت... این روزها سکوتم کمرنگ است...

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

بعد از ماه ها ساعتم دوباره زنده است. دستم را که اتفاقی به گوش نزدیک میکنم، گذر عمر بلند بلند در گوشم میپیچد.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

دلم شب میخواهد...
شب واقعی...
شبی که شبیتش را چراغهای شهر نگرفته باشند
شبی که روشنی ش ، اگر هست ، نور ماه باشد و دریای ستاره
شبی که سکوتش ، اگر میشکند هم ، شکننده اش جیرجیرکها باشند
دلم شب میخواهد...
شبی که شب باشد
شب واقعی...

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

معشوقم هی شکل عوض میکند. گاهی شبیه اردک های کوچک سفید و آبی با چشمان گرد سیاه است. گاهی شکل ملافه ی سبز و سفیدی است که گل های سفید و نارنجی و صورتی و زرد دارد. گاهی شبیه دخترکی دوست داشتنی با مژه های بلند یا پسرک باهوش و مهربانی با چشمانی دریایی است که سالها پیش دو بار دیدمش. گاهی فقط در فضا پراکنده میشود ، بی اینکه هیچ دیده شود. یا به قالب کلمه در می آید و از قلم شاملو یا هرکسی بیرون می افتد. معشوقم گاهی شکل آسمان میشود با تکه های ابر یا شکل بلورهای باران بر برگهای سوزنی درختان کاج. گاهی شبیه پسری ست که از دور میبینمش ، عمیق است و از لبخند نمیترسد. یا شبیه دختری ست که نرم است و سکوت کلامش از آن دور دورها تا اینجا میرسد.معشوقم آن روز در غنچه های گل یخ نشسته بود تا بشکفد و من برای شکفتنش شال و کلاه میکنم و سرمای گزنده را تاب می آورم...

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

شکسته!
به تو میگویم شکسته!
گوش نمیدهی...
و بعد هی از دستان زخمیت برایم میگویی!
شکسته!
چندیـست که شکسته...

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

میرویم خرید..
بیشتر از کفشها و لباسها و... ، فروشنده ها هستند که جالبند. گاهی هم مشتری ها. یعنی آدمها...
حرف میزنند و من چشمانشان و حرکاتشان را نگاه میکنم.
گاهی فکر و حسشان حس میشود.
بعضی هاشان را هیچ دوست ندارم. بعضی هاشان بامزه اند.
بعضی دیگرشان حس خوبی میپراکنند. لبخند میزنم.
و از مغازه خارج میشویم.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

1. من از دیشب یه پارچه آقا شدم!! تغییر جالبیه... کلی به فکرم انداخته... کلی...
2. کاش آدم بتونه تحت تاثیر تلقینات خواسته و ناخواسته ی خارجی و در نتیجه داخلی ، بار منفی روی خودش و در نتیجه اطرافش القا نکنه!
3. امروز کلی چیزی دور ریختم. امروز کشوهای ذهنم هم کمی احساس سبکی میکنن!
راستی امروز یه جاکلیدی تازه درست کردم. همراه کلیدام یه سازدهنی کوچیک دارم! :)

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

میگوید تغییرات ناگهانی یا به قول خودمان تغییرات تیز تاثیر خوب ندارند. راست میگوید. در دنیای حقیقی یا همان فیزیکی هم تغییرات خیلی تیز نداریم.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

شکست.. و باز هم شکست...
جیرینگ.. جیرینگ...
و ما ادامه میدهیم...
و ما قدم میزنیم و ما سکوت میکنیم و ما می اندیشیم...
و ما این روزها شادیم که میگذرد...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

چشم می بندم و آفتابم را از پشت شیشه می بوسم...
و بعد..
آنقدر پشت پنجره می نشینم
تا چراغ های شهر روشن می شود
و آخرین کلاغ ، پشت بام همسایه را ترک می کند...
میگن که : "گورخانه ی راز تو چون دل شود ، آن مرادت زودتر حاصل شود" !

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

تلخ

آهای! می فهمید؟! نگاهتان نیش دار است...
از صافی بویی نبرده... نرمی را نمیفهمد...
روی برمیگردانم از شما...
شمایی که شادی پروانگان را خشک میکنید تا به دیوارهای تاریکتان بیاویزید!
شمایی که چشمانتان دزد است...
هیچ خود را دیده اید؟!
دلم گرفته از شما...
دوستان من کجایید؟! گرمای حضور شماست که تاب می آورم...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

دو وَ سه وَ
لای نتها فرو میروم
و آن وسط بین نتها و آدمها
تو شفاف تر از همه برق میزنی...

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

باورت میشود؟؟؟ اینجا آرام است...
روزی خواهم آمد و برایت بسیط خواهم گفت که ابرهای آسمانم چگونه شکل میسازند
و بادهای شهر در گوشم چگونه راز میگویند
و گرد و خاک دنیایم چگونه با لبخند کمرنگ میشود
و تو آن روز برایم از سبزی چشم های تنگ آبت خواهی گفت...
روزی...

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

شده هی بخواهی در تنهاییت را باز کنی و از پله ها بروی پایین و پایین تر و چندی همانجا بمانی؟
این روزها در تنهاییم را باز میکنم اما راه پله ها بدجوری سد شده است..
سد خنده ها و گریه ها و جیغ های کودکی سه ساله!!

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

احساس پیری میکنم...
و حس "چیست در دستم هیچ" حس ترسناکیست!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

امشب بعد از یک سال ، باز کلاه و شالگردن آبی و سفید پفپفی کاموایی بامزه داشتم...
:)
میگویم و میگویم و هیچ چیز عوض نمیشود
باز دردم میگیرد
و تصمیم میگیرم گفتن را بس کنم
این را هم به قفسه ی نمیدانم ها اضافه میکنم...
این فیلترها مثکه از نوع خزنده و پیشرونده هستن!
مدتی بود نمیتونستم بلاگر رو باز کنم و وارد وبلاگ شم.
انگار گاهی جلوی دهنمو محکم گرفته بودن که چیزی نگم!
الان با یه فیلتر شکن اومدم..
زنده باد خوبی ها
!!!!

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

باران میبارد... دوست دارم...

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

نشسته ایم...
مادرت به ما نگاه میکند .. تو را میجوید... میگرید...
پدرت آن طرف شکسته است...
و من نشسته ام دیوار ترک خورده را نگاه میکنم
و ساعتی را که عقربه ندارد...
تو کجایی؟

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

تو رفته ای...

سه بار دیدمت و همین کافی بود که حس خوبی کرده باشم...
امروز نیامدم...
پیامم رساندند که دیگر چشم ها و لبخندت را نخواهم دید...
تو رفته ای... تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به تو فکر میکنم...
و به آنچه در کوته کلامی که با هم داشتیم به من آموختی...
به تو فکر میکنم... که آن روز رو به رویمان نشسته بودی ، گوش میدادی و لبخند می زدی...
تو رفته ای...
و من اینجا نشسته ام به رفتن فکر میکنم...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

باید ها را که پاک میکنی
یادت باشد ،
اراده را عمیق حک کنی
تنها دانستن رهایی بخش نیست!
دیگر...
دست دراز نمیکنم به سویت...
می دانم...
شاخه ای خشک و بی بار خواهد شد
رو به نوری خاموش...

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

آرزو

اينا از آرزوهاي بچه هاي دبستانيه... ميذارمشون اينجا...
.....!

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

چيزي كم است!
فقط...
ميخوام خودم باشم!
رها...
.................... همين!

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

تقريبا تمام روز را خوابيده ام! گوشهايم تق تق ميكنند. چشمهايم داغ و قرمزند. و هر از گاهي با يك عطسه ي عميق ، مغزم تكان ميخورد. داشتم حرفهاي فاينمن را ميخواندم و از نوع نگاه و دغدغه ها و فعاليتهايش لذت ميبردم و فكر ميكردم. به اولين قطعه اي كه از شومان نواخته ام و گيرهايم گوش ميدهم و بعد از حداقل 7-6 ماه هنوز فكر ميكنم آيا به قدر كافي motivation دارم كه باز هم فيزيك بخوانم يا نه و چرا. از اين گونه گير كردن در عدم قطعيت هيچ خوشم نمي آيد!

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

:(
هرقدر هم كه دردناك باشد...
بعضي جوجه قمري ها بايد بميرند تا گربه هاي كوچك هم بتوانند به دنيا بيايند...

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

آنقدر شلوغ شده اين روزها كه گاهي يادم ميرود صبح ها پرده را كنار بزنم...
نكند آفتاب و اتاقم از هم يادشان برود!

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه


گلابي ِ آبي ِ شماره 3
خوب بجنگي
خداحافظ
:)

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

من و سازم هي دلمان براي هم تنگ ميشود...
خيلي..
آخر معمولا كم همديگر را ميبينيم...
نميدانم تقصير كيست...

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

تقدير به در ميكوبد!
سمفوني 5 بتهوون ، در ذهنم پخش ميشود...
ماشين ميشويم و سياهي ها سپيد ميشوند...
انگار ذهن من هم سپيد ميشود...
تقدير به در ميكوبد...
و او نميتواند بشنود...
قمري مادر آن دورها نشسته است و بچه هاي اخمالويش در لانه ي روي كنتور برق گرسنه اند...
شايد منتظرند كار من تمام شود...
جنگ انسان با تقديرش...
و او ميگويد نهايتا انسان پيروز ميشود...

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

به نظرت بتهوون ناراحت ميشه اگه ماشين شهرداري تنبلي ها رو هم با "for elise " جمع كنه ببره؟!
.... :-"

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

راستي...
امشب اينجا بارون اومد
:)

a coincidence!

يه چيز جالب
بعد از اينكه پست قبلي رو گذاشتم ، ديدم يكي از دوستانم ، تو سايت كلوب يه چيزي نوشته كه به اين مشكلات اجتماعيمون مربوطه... از يه گروه نوشته بود تو تهران ، و اينكه ميتونيم كمك كنيم.. و اينكه وقتي خونه مون آتيش گرفته كه نميريم تو خيابون شعار بديم. ميريم دست دو نفر ديگه رو هم ميگيريم بيان كمكمون و سعي ميكنيم سريع تر آتيشو خاموش كنيم.
لينكشو ميذارم اينجا...
و كاش بشه چنين كاري رو در جاهاي ديگه ، شهرهاي ديگه ، به طور منسجم انجام داد...
و كاش بشه كم كم فرهنگ سازي كرد...
و كاش بشه ...
از اون موقع دارم همش به چيزاي هيجان انگويزي فكر ميكنم كه بيشتر ازشون ياد داستانهاي ژول ورن ميفتم!!!
و كاش آدم فقط جوگير نشه و بتونه قوي باشه!

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

پسركان دعافروش و دستمال فروش و اسپندي ِ خيابان ها را كه ميبينم ، ياد قصه هاي بهرنگ مي افتم...
ياد همان پسركاني كه جمع ميشدند ، تاس بازي ميكردند...
ياد همان هايي كه پاي بدون كفششان را واكس ميزدند تا وانمود كنند كفش نوي براق خريده اند... و ميخنديدند!
دلم ميگيرد...
براي كودكاني كه در سوز و سرما ، وسيله ي گرمايششان ، اگزوز اتوبوس هاي پايانه آزادي است...
براي كودكاني كه با التماسي دروغين ميخواهند برايت فال بگيرند...
براي كودكاني كه آنقدرها هم در وجودشان كودكي حس نميشود...
براي كودكاني كه نميدانم با چه آينده اي دارند بزرگ ميشوند...
و دلم ميگيرد...
براي خودم... كه ميبينمشان... التماسشان را... و خشونتي را كه فراشان گرفته...
براي خودم... كه ميبينم و هيچ كاري نميكنم... ميبينم و نميدانم اصلا چه بايد كرد...
براي خودم.. كه از اين ديدن دلم ميگيرد و باز پس از چندي در روزمرگي خودم ، در گيرهاي خودم ، غرق ميشوم !!
و دلم ميگيرد...
براي جامعه مان... كه گاهي حس ميكنم دارد روز به روز ، بيشتر و بيشتر ، به سمت تاريكي... به سمت جدايي... سر ميخورد...
به كجا خواهيم رسيد؟! و كيست كه بايد بداند؟! و كيست كه بايد عمل كند؟!

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

آخ... اگه بارون بزنه....

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

:)

كلمه بازي را دوست دارم...
كلمه ها را نخ ميكني...
با آنها افكارت را به هم ميدوزي...
گاهي گرهشان ميزني...
گاهي شكل پاپيون ميشوند...
آنوقت ذوق ميكني!

?

she says nothing...
nothing...
nothing...
she thinks something...
something that i can't guess
hmmm...
...
......
or maybe she doesn't care at all !!!
:-"

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

نوسان...
نوسان...
نوسانات شديد...
نوسانات شديد نا آرام...
نوسانات نه چندان آزاد...
نوسانات ناميرا...
نوسان...
....
!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

شب پر از مـاه و صداي حشره
من پر از خستگي و دلتنگي
و ندا در پس ديوار وجود
و ندا در دل هيچ و همه چيز
و ندا در نفس ياس سپيد
پشت پرچين حيات
پنهان شده است...
گم شده است!

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

خستگي هاي آدمي را گريزگاهي هست؟؟...
.
.
.... گاهي هست!!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

بعضي ها هستند در زندگي ِآدم...
نه...
در زندگي آدم بعضي ها هي مي آيند و مي روند...
همممم... خب اثرشان كه نميرود...
پس :
در زندگي بعضي ها هستند كه در كنارشان ذوق ميكني... ميخواهي دستشان را بگيري و تند بچرخي... مثل همان بازي هاي بچگي... يا گاهي محكم در آغوشت فشارشان دهي! يا گاهي در كنارشان بنشيني و لبخند بزني فقط ... يا حتي لبخند هم نزني... فقط باشي و در آن بودن حل شوي....
از اين بعضي ها گاهي حرف هايي ميشنوي كه ديگر حرفي براي گفتن نميماند... انگار از تويِ تويِ تو دارند حرف ميزنند... و تو ميماني در ابهام كه چه كسي بود اين چيزها را گفت !
و بعد احساس ميكني كه رفته اي توي توي توي (دل و ذهن) آنها نشسته اي... و بعد احساس ميكني چقدر به اين بعضي ها نزديكي...
و آن وقت احساس ميكني مغزت خنك شده...
اين بعضي ها ، در همه جا ، گاهي ديده ميشوند... و تو خوشحال ميشوي از بودنشان !

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

نشسته ام ترجمه ميكنم...
باد مي آيد... سرد شده حسابي... بالاخره پاييز...
پرده ي اتاق، نت هايم را ورق ميزند و من يادم مي آيد كه تمرين نكرده ام !
احساس كرختي ميكنم...
و حوصله ام نمي آيد كه از آن همه چيزي كه در مورد انسان و ارتباطاتش ، حركت ، آدم متعادل و ... فكر كرده ام ، چيزي بگويم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

لاي كلمات فرو ميروم...
مثل فرو رفتن در يك بالش نوي قلمبه ي نرم !
بعد هم بالا و پايين پريدن يا همان بپر- بپر روي كلمات...
كلمات پنبه اي...
ابرهاي پنبه ايِ بامزه...

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

باز كله م داغ كرده!!!
باز دلم ميخواد درشو باز كنم و توشو با آب سرد بشورم...
يا اينكه باز مثل اون دفعه برم زير آبشار اورتوكند واستم... ولي ايندفعه بيشتر... اونقدر كه آب قشنگ از لاي موهام رد شه و به مغزم برسه!!
دلم واسه همه جور حركت هم تنگ شده باز... اين چند وقت رو انگار همش خواب بودم... كند ِ كند ِ كند...
كاش...
كاش دختر خوبي شم و برم بدوم!

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

رويا

در دلم ، ذهنم و چشمانم باران ميبارد...
روياهايم را كجا گم كردم؟
ندا را هم همانجا جا گذاشته ام...
همين است كه سرگشته ام...

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

رها بر امواج...
گوش هايم از آب پر شده است...
آرام گرفته اند...
موعظه هاي مردم را نميشنوم !

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

سبكم... سبك...
با وجود آنچه كه هست و دلخواه نيست...
با وجود مورچه اي كه از درد ، كشيده ميشود
و مني كه نميتواند نجاتش دهد يا حتي خلاصش كند!
با وجود اصوات نا آرام...
با وجود دردي كه چند روزيست درونم را ميكاود...
با وجود...
سبكم امشب... سبك...
و فقط همين!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

چيزي براي گفتن نيست...
چشمانم ميسوزند
و كلمه ها را آب ميبرد !

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

]چند تا عكس از طلوعي كه كنار دريا توش غرق شدم رو گذاشتم اينجا ... :)

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

پس از چند روز شناوري بر امواج ،
امشب باز گشته ام...
پر بازگشته ام...

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

ديروقت است...
و من حدود سه ساعت ديگر ، در ماشيني كه به سمت دريا حركت ميكند ، آرام به خواب خواهم رفت!

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

گاهي آنقدر تند ميروم كه روحم جا ميماند...
آن وقت مجبور ميشوم كمي بخوابم تا باز به هم برسيم!
با خرگوش قصه ها نسبتي دارم؟!؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

به دنبال چه ميگشتي؟
كه گاه به گاه نگاهت ،
آنچنان كاونده ميگشت چشمان ساكتم را...

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

ذوقمرگيزاسيون

چند روزه به خاطر يك سري ترجمه ، زياد ميرم پيش دكتر ميري.
امروز صحبت از انگيزه و اينها شد. صحبت از زندگي...
گفتم چرا زندگي ميكنيم؟ گفت يعني من چرا زندگي ميكنم؟ گفتم خب...آره... شما چرا زندگي ميكنين...
گفت خيلي چيزا هست كه دوست دارم بفهممشون. دوست دارم بفهمم و تو فهميدن به بقيه هم كمك كنم. اينكه يه تغيير ، هرچند كوچيك ، بتونيم در محيطمون ايجاد كنيم...
مثل بچه هاي كوچيك كه از خواب ظهر فرارين ، اصلا دلم نميخواد بخوابم... تا جايي كه بتونم ازش فرار ميكنم... دوست دارم همش كار كنم... من لذت ميبرم از زندگي... واقعا لذت ميبرم!
بچه هاي كوچيك رو ديدي كه تازه ميخوان برن مدرسه؟ چه شور و شوقي دارن... اگه بتوني اون شور و شوق رو نگه داري ، همين كافيه!
........
دكتر ميري در زمينه ي ذوقمرگ سازي مهارت خاصي داره و من هم قابليت ذوقمرگ شوندگي بالايي دارم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

عينك آفتابي را دوست ندارم!
بر چشم من : رنگ ها عوض ميشوند...
بر چشم تو : در ِ دنياي درونت پوشانده ميشود... آن وقت نميفهمم با چه كسي حرف ميزنم... تو را آن پشت ها گم ميكنم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

اينجا ايستگاه اتوبوس است...
و هيچ كس نميبيند كه در آغوش كاج پنهان شده ام...
و روحمان در باد سر ميخورد !

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

سلام

از اين به بعد ، اگه بنويسم ، ميخوام اينجا بنويسم. (قبلا تو مولتيپلاي ميذاشتم)
اينجا ساكت تره و من فعلا نياز شديدي بهش احساس ميكنم!
نياز به سكوت...
نياز به تغيير...
و ...
كاش اينجا بارون بياد!