۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

ترمولو یاد میگیرم... انگشتانم میدوند و صداهای بامزه میسازند!
گل های یخ باز شده اند. بویشان مست میکند و آسمان آبی ابردار از لابلای شاخه های درخت گل بس دلرباست...
اولین بار است گل یخ میبینم!
تو آنجا نرم میدرخشی...
من زنده ام...
و پیرمرد نیازمند کنار خیابان یادم می اندازد که در روزهای نادر قشنگ هم چیزهایی هست که دلنشین نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر