۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

رويا

در دلم ، ذهنم و چشمانم باران ميبارد...
روياهايم را كجا گم كردم؟
ندا را هم همانجا جا گذاشته ام...
همين است كه سرگشته ام...

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

رها بر امواج...
گوش هايم از آب پر شده است...
آرام گرفته اند...
موعظه هاي مردم را نميشنوم !

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

سبكم... سبك...
با وجود آنچه كه هست و دلخواه نيست...
با وجود مورچه اي كه از درد ، كشيده ميشود
و مني كه نميتواند نجاتش دهد يا حتي خلاصش كند!
با وجود اصوات نا آرام...
با وجود دردي كه چند روزيست درونم را ميكاود...
با وجود...
سبكم امشب... سبك...
و فقط همين!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

چيزي براي گفتن نيست...
چشمانم ميسوزند
و كلمه ها را آب ميبرد !

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

]چند تا عكس از طلوعي كه كنار دريا توش غرق شدم رو گذاشتم اينجا ... :)

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

پس از چند روز شناوري بر امواج ،
امشب باز گشته ام...
پر بازگشته ام...

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

ديروقت است...
و من حدود سه ساعت ديگر ، در ماشيني كه به سمت دريا حركت ميكند ، آرام به خواب خواهم رفت!

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

گاهي آنقدر تند ميروم كه روحم جا ميماند...
آن وقت مجبور ميشوم كمي بخوابم تا باز به هم برسيم!
با خرگوش قصه ها نسبتي دارم؟!؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

به دنبال چه ميگشتي؟
كه گاه به گاه نگاهت ،
آنچنان كاونده ميگشت چشمان ساكتم را...

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

ذوقمرگيزاسيون

چند روزه به خاطر يك سري ترجمه ، زياد ميرم پيش دكتر ميري.
امروز صحبت از انگيزه و اينها شد. صحبت از زندگي...
گفتم چرا زندگي ميكنيم؟ گفت يعني من چرا زندگي ميكنم؟ گفتم خب...آره... شما چرا زندگي ميكنين...
گفت خيلي چيزا هست كه دوست دارم بفهممشون. دوست دارم بفهمم و تو فهميدن به بقيه هم كمك كنم. اينكه يه تغيير ، هرچند كوچيك ، بتونيم در محيطمون ايجاد كنيم...
مثل بچه هاي كوچيك كه از خواب ظهر فرارين ، اصلا دلم نميخواد بخوابم... تا جايي كه بتونم ازش فرار ميكنم... دوست دارم همش كار كنم... من لذت ميبرم از زندگي... واقعا لذت ميبرم!
بچه هاي كوچيك رو ديدي كه تازه ميخوان برن مدرسه؟ چه شور و شوقي دارن... اگه بتوني اون شور و شوق رو نگه داري ، همين كافيه!
........
دكتر ميري در زمينه ي ذوقمرگ سازي مهارت خاصي داره و من هم قابليت ذوقمرگ شوندگي بالايي دارم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

عينك آفتابي را دوست ندارم!
بر چشم من : رنگ ها عوض ميشوند...
بر چشم تو : در ِ دنياي درونت پوشانده ميشود... آن وقت نميفهمم با چه كسي حرف ميزنم... تو را آن پشت ها گم ميكنم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

اينجا ايستگاه اتوبوس است...
و هيچ كس نميبيند كه در آغوش كاج پنهان شده ام...
و روحمان در باد سر ميخورد !

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

سلام

از اين به بعد ، اگه بنويسم ، ميخوام اينجا بنويسم. (قبلا تو مولتيپلاي ميذاشتم)
اينجا ساكت تره و من فعلا نياز شديدي بهش احساس ميكنم!
نياز به سكوت...
نياز به تغيير...
و ...
كاش اينجا بارون بياد!