۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

یک وقتهایی دیگر برایت گفتنم نمی آید...
یک وقتهایی که حس میکنم دیوار شده ای و دیوار شدگیت را نمیفهمم...
یک وقتهایی که دیوار شدنت ربطی به آن شعر ژاپنی که شاملو میگفت ندارد...
که میگفت :
"هیچ یک سخنی نگفت
نه میزبان و
نه میهمان و
نه گل های داوودی... "
که چه حس خوبی دارد توش...
که دیوار شدنت سرما دارد توش...
بعد دیگر برایت گفتنم نمی آید ، لابد اینطوری بهتر است...
دیوار شدن را دوست ندارم ولی!

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

دلم تنگ ِ دیدن است...
دیدن های ریز ریز...
دیدن های کوچک تمیز...

موج ِ روی آب
برگ از نشاط باد
آبی آسمان

یا روی ماه ِ ماه

یک شب به روی بام
بام و من و سکوت
باد و من و پتو!

یک دشت ِ سرخ و زرد
با آفتاب ِ نرم
با رود ِ نغمه گر ، پاییز ِ نغمه گر

باران ِ پر نشاط
رنگین کمان ِ شاد
من خیس و نغمه خوان!

لبخند روی دوست

دلتنگ ِ دیدنم...
دلتنگ حس ناب
خسته ز قیل و قال
خسته ز خار و خوار

دلتنگ ِ دیدنم...

انگار باید برم یه مدت بشینم یه جا ، یه خورده فقط نگاه کنم...
ساکت...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

1. عکس های 85 و 86 رو نگاه میکردم... بامزه بود! چه همه گذشته! چه همه چیزی عوض شده! جالبه...
2. چرا بارون نمیاد که آدما و غصه هاشونو بشوره و تمیز کنه؟ بارونی که گلی نباشه...
3. این چیه که گیر داره و گیر کرده و رد نمیشه ؟! نه با نوشتن ، نه با هیچی....

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

همیشه هم علاف شدن برای اتوبوس بد نیست!
ممکنه یه دوست 6-7 ماهه پیدا کنی که باهات دتتتتی بازی میکنه و بعدشم تو رو به مامانش با انگشت نشون میده و میخنده!
بعد تو تا 3-4 ساعت بعد که یاد صداش میفتی ، میخندی! :)
همیشه هم تو جامعه ی دوست نداشتنی بودن بد نیست...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

سعادتیست...
جهانی میبخشد ،
و آرامشی...
دانستن سلامت دوستان بعد از نگرانی!
دست مریزاد(!) آنها را که این روزها طعم سعادت میچشانند!
هر چند فقط به بعضی ها...
:- \

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه


نرگس های خشک خرد...

انگشت های یخ زده...

سیب سرخ چند روز مانده روی میز،

که گویی نشسته تا پوک شود...

چشمانی که در جستجوی کلامی آشنا ، لای شعرها ، هی داغ میشوند...

بی هیچ یافتنی...

و نوشتنی که نمی آید!


عدد میدهی...
بی اندیشه ای...
1889...
استاری نایت ون گوگ می آید...


شب به خیر

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

خب...
من معمولا اینجا اینطوری نمینویسم... ولی خب گاهیم خوبه...

راستش یکی از دوستان که قشنگ حس میشه این روزا زیاد حالش خوب نیست و "کج"ه حسابی ، یه متنی نوشته بود و توش گفته بود یه سری کارا دلخوشکنک هستند ، حقیرن و اگه انجامشون میدیم ، فقط به این دلیله که التیاممون میدن.
حالا من نمیدونم چه کارایی کلا دلخوشکنک نیستن ، یا اصلا معنیش چیه... آدم خب دوست داره کارایی رو انجام بده که ازشون لذت میبره یا حس میکنه براش مفیدن... مگه بده دلتو خوش کنن و ازشون خوشحال شی؟!
البته من خودم این حسو تجربه کردم... وقتی حسابی گیر کرده بودم و میخواستم واسه زندگیم مسیری انتخاب کنم که پشتش چیزی باشه ، عمق داشته باشه ، معنا و هدفی داشته باشه.... اون موقع هی کج هم میشدم!
وقتی هم آدم حالش خوب نیست و "تب داره" ، گاهی "به ماه هم بد میگه". یعنی رو نوع نگاه کردنش به چیزای اطرافش تاثیر میذاره.
یعنی به نظرم ، اگه این دوست من حالش خوب باشه ، اینطوری نمیگه.

حالا سر اینها با یکی از دوستان یه بحثی پیش اومد ، یه خورده شو میگم ، حوصله تون اگه اومد و خوندین و چیز بیشتری بود تو ذهنتون ، بگین لطفا...
-فکر کنم این چیزا بستگی داره به اینکه حالمون چطوره و چطوری داریم نگاه میکنیم ، نه؟
- همه چیز اونی اند که ما در ذهنمون میسازیم! مجازی! چگونه دیدنمون نشانگر چگونه بودنمونه!
- هوم ، ولی همشم دیگه مجازی نیست دیگه ، سیستم ایزوله که نیستیم ، یعنی من+محیط با هم تصویر رو میسازیم. یعنی همه چی تعاملیه.
- لیوان استیل با افتادن غر میشه ولی شیشه ای میشکنه! درحالیکه اگه افتادنی در کار نبود ، این مساثل هم نبود! آیا به خاطر نفس افتادنه که میگیم یکی شکستنیه ، یکی نه؟! خیر! یه خاطر نفس خودشونه!
-حالا ما یه کم با لیوان که فرق داریم... ;) قبول دارم آدمای مختلف ، تو شرایط مختلف ، برخوردای مختلف میکنن. ولی خب اگه به یه گلدون برسی ، شاداب و پرگل میشه ، اما اگه همونو ولش کنی ، ضعیف میشه و میمیره!
.....
بد موگوم؟ بزن ور دهنوم!
;))

صدای رود ،

شب ِ بی چراغ ،

آسمان ِ چراغانی ،

"دوستانی بهتر از آب ِ روان"

و جاتون خالی ، افطاری و خنده در حد تیم ملی! ;)

جای اونایی که میخواستن بیان و نیومدن هم خالی...

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد؟
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت؟
(نخوانده ایدش اگر ، اینجا هم هست...)
و هنوز هم تو آن روز را انتظار میکشی؟

تجمع بار منفی م باز زیاد شده ، یا به زمین متصلم کنید ، یا جرقه خواهم زد!

راستی فکر کرده اید چرا زمین هر چه دم دستش میرسد را خنثی میکند؟!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

آقای پشت میله ها!
این میله ها نبود که تکانشان میدادی...
من بودم...
و ترسیدم!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

یادت هست؟
میگفتی آدم یک کاری که میکند ، باید بداند چراییش را...
یک حرفاییت هیچ وقت از یادم نمیرود...
یک لبخندهاییت هیچ گاه یادم نمیرود...
راست میگفتی... خیلی فرق میکند...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه



این نزدیکی ها سرای سالمندان است....
یعنی از پارک بخواهی پیاده بیایی ، از جلویش رد میشوی...
میله ، میله ، میله...
جایی که شبیه پارکینگ است را برایشان صندلی گذاشته اند...
مثلا هوای آزاد...
از پشت میله ، میله ، میله...
دم غروب داری پیاده می آیی... دارند می آیند بیرون...
کند ، کند ، کند...
سرت را می اندازی پایین...
ناگهان صدایی می آید... نگران برمیگردی که چه شده...
پیرمرد پشت میله ها ، در میله ای بسته را محکم گرفته ، تکان میدهد ، تکان میدهد....
تو را نگاه میکند!!!
انگار شوکه میشوی و نگاهت را میدزدی...
می آیی به میله ها و تو و آنها و آن دیگرها فکر میکنی...
تو بودی چه میکردی؟
شاید خوب بود میرفتی کمی حرف میزدی...
کاش مثلا یک سیبی چیزی هم داشتی با خودت...
کاش....

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

دلم گرفته...


دلم نمیخواست درباره این چیزایی که هی هست این روزا چیزی بنویسم...
حتی میخواستم کلا یه کم ننویسم...
فقط الان یه چیزی خوندم از این حرفای این روزا... نتونستم اینو نگم...
علوم انسانی... مسائل انسانی... باعث میشن دین کمرنگ بشه؟
اگه واقعا اینطوریه ، دلیلش چیه؟
هدف از دین چی بوده؟ واسه بهتر زندگی کردن انسان قرار نبوده باشه؟
علوم انسانی چی؟ غیر از اینه که میخواد شناخت بدست بیاره نسبت به انسان؟ که بهتر بتونه عمل کنه؟ بهتر زندگی کنه؟
روند علم بده؟ فکر نکنم... چون داریم ازش استفاده میکنیم تو زندگیامون... پس چرا علوم انسانی بده؟
بعد یه چیز دیگه...
تو اون کلاسای کذایی که میرفتیم ، تربیت اسلامی هم داشتیم...
بعد بحث شده بود... سر اخلاق و اینها... آقاهه میگفت اخلاق مداری خوب نیست ، چون ضمانت اجرایی نداره. (تنها دلیلی که آورد هم همین بود) ...
والا ما ضمانت اجرایی رو هم داریم یاد میگیریم این روزا...
راستی شفیعی کدکنیم که مثکه رفت از ایران...
چمیدونم...
امیدوارم خوب باشین همتون...