۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه



این نزدیکی ها سرای سالمندان است....
یعنی از پارک بخواهی پیاده بیایی ، از جلویش رد میشوی...
میله ، میله ، میله...
جایی که شبیه پارکینگ است را برایشان صندلی گذاشته اند...
مثلا هوای آزاد...
از پشت میله ، میله ، میله...
دم غروب داری پیاده می آیی... دارند می آیند بیرون...
کند ، کند ، کند...
سرت را می اندازی پایین...
ناگهان صدایی می آید... نگران برمیگردی که چه شده...
پیرمرد پشت میله ها ، در میله ای بسته را محکم گرفته ، تکان میدهد ، تکان میدهد....
تو را نگاه میکند!!!
انگار شوکه میشوی و نگاهت را میدزدی...
می آیی به میله ها و تو و آنها و آن دیگرها فکر میکنی...
تو بودی چه میکردی؟
شاید خوب بود میرفتی کمی حرف میزدی...
کاش مثلا یک سیبی چیزی هم داشتی با خودت...
کاش....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر