۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه


don' wanna see... don' wanna hear... all biting things... 
unbearable!
just wanna keep going, and going...
non stop!
what if i could!

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه


او ، و هم آن ، یادم می آورند که دلم تجربه ی زنده میخواهد با کمی چاشنی رها بودگی! مدتهاست! لابد یک روش هایی را باید تغییر داد...

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

 هزار بار مینویسمو پاک میکنم. نوشتنم نمی آید. میخوانم ، گوش میدهم ، و دلم میسوزد. هرقدر هم که خراش خورده باشم، باز دلم میسوزد. میدانید دیگر... آدمیزاد خوبیش این است که خراش هایش جوش میخورند، دردشان کم میشود، اثرشان اگر هم پاک نشود... . دلم میسوزد... و به صدای باران گوش میکنم.

ذوق کرده ام از باران ، دلم میخواست میرفتم قدم میزدم بیرون خیس میشدم. میگویم. لبخند میشود. چه خوب است. میخواهم نروم اما... مهمان و کار و... . میگویم اگر بارانش تمام نشود، بعد میروم. میگوید یا همین الان یا هیچ وقت! اعتباری به باریدنش نیست و بعد حسرتش میماند به دلت فقط. راست میگوید. نمیگذارد حرامش کنم. یک ربع هم شده  میروم بیرون قدم میزنم. چند قطره ای... و ابرها کم میشوند، خیس نمیشوم ، آفتاب میزند ، شاخه ها میدرخشند،  آسمان آبی آن بالا با تکه تکه  ابرهای سپیدش می افتد کف خیابان و من باز در آسمان قدم میزنم! بعد چند وقت حس میکنم زنده ام. چه دوستش دارم...