۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه


ذوق کرده ام از باران ، دلم میخواست میرفتم قدم میزدم بیرون خیس میشدم. میگویم. لبخند میشود. چه خوب است. میخواهم نروم اما... مهمان و کار و... . میگویم اگر بارانش تمام نشود، بعد میروم. میگوید یا همین الان یا هیچ وقت! اعتباری به باریدنش نیست و بعد حسرتش میماند به دلت فقط. راست میگوید. نمیگذارد حرامش کنم. یک ربع هم شده  میروم بیرون قدم میزنم. چند قطره ای... و ابرها کم میشوند، خیس نمیشوم ، آفتاب میزند ، شاخه ها میدرخشند،  آسمان آبی آن بالا با تکه تکه  ابرهای سپیدش می افتد کف خیابان و من باز در آسمان قدم میزنم! بعد چند وقت حس میکنم زنده ام. چه دوستش دارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر