۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

پاییز می رسد
لبخند بزن
از این لبخندت تا آن لبخند
من برگهای خشک مو را آواز میدهم
میدانم
یک روز میرسد که برف سکوت کند
و ما 
آدم برفی بسازیم
چشم هایش با من، 
لبخندش با تو!

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

از آشپزخونه صدای جوشن کبیر رادیو و مامانم میاد...
دوست دارم...
:)

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

1. تمام تلاشش را میکند که با مغز نه که با تمام وجود وارد صفحه ی مانیتور روشن شود ، در اتاق تاریک!
عقل اگر داشت و دور و برش را درست میدید ، میفهمید توهمش زیادی فانتزی است!


2. به کرم های تخص درونی ِ زندگی بخش ، در حد مناسب ، احترام بگذارید!


3. آخ! الان است که هندوانه ی پنجم از دستم بیفتد!

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

چند روزیست بین خشم و تهوع از محیط نوسان مینماییم!
و انگار که روز به روز هم بر شدت خود می افزاید! 
از اینور و اونور ، ریز و درشت!
یکی نیست بگه بابا خب پدرتون خوب ، مادرتون خوب ، ولمون کنین دیگه!

و خدا پدر این دلخوشکنک های زندگی را بیامرزد که مهلتی برای تک تنفسهای مجددند:
از اتریش بلند شده اومده اینجا برامون ساز میزنه و رو ساز زدنای بچه ها توضیح میده! اینقد باحال و زنده و خل و چله که ذوقمرگ میشم! خب الان که فکر میکنم دلم هم واسه خودمون میسوزه!

اگر روزهایی که حس مفید بودن دارم را خط بزنم ، ....
ترجیح میدم خط نزنم! :دی

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

میشود از دو مسیر رفت و به یک جا رسید، با مقداری تفاوتِ حالت به دلیل تفاوت در دیده ها و شنیده ها.
کمی که هم مسیر میشویم ، حرف میزنیم. آدم جالبیست. از آن تقص های خوب ، از آنهایی که محکم سر حرفهایشان و تصمیم هایشان می ایستند. از محیط مزخرف میگوییم ، و از آدمهای دوست نداشتنی دور و بر ، و اینکه آدم گاهی تنهایی را ترجیح میدهد. بعدترش میگوید اخیرا اصلا دلم نمیخواهد حرف بزنم. و میفهممش! الان ولی من دوست دارم گاهی با آدمهایی که دوست دارمشان هم کلام شوم ، یا گوش بدهمشان. گاهی هست احساس میکنم عمیقا لازم دارم این ارتباط را. هرچند که هنوز هم خیلی وقتها در پیله ی شخصیم خوشحال ترم.