۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

...


تو یا من...
آدمی ای ، انسانی... هر که خواهد گو باش...

تنها
آگاه از دست کار ِ عظیم ِ نگاه ِ خویش...

تا جهان از این دست
بی رنگ و غم انگیز نماند
تا جهان از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند...
"شاملو"

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

ای کاش
ای کاش
ای کاش
قضاوتی
قضاوتی
قضاوتی
در کار
در کار
در کار
بود...

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

هذیان

رگبار... باران...باران... باران...
چیزی نمانده به تابستان...
هیچ چیز جای خودش نیست انگار...
جهان است که زیر و رو میشود انگار...
جهان ِ من!
باورت میشود؟ باران میبارد...
میروم روی تراس که باورم بشود ، چراغ حیاط همسایه مان جرقه میزند زیر باران...
آشفته تر...
باران... رگبار... رگبار... رگبار ِ چه؟
چیست از آسمان فرو می افتد؟
خون...
حیاط ِ همسایه ام... حیات ِ همسایه ام... همسایه ام...
ما... من... را چه میشود؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

مثل یک خواب است... یک خواب نآرام...
کابوس وار...
اینجا کسیت که راست میگوید؟
به کجا کشانده میشویم؟
تاریخ است که تلخ تکرار میشود؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

خوب میتونم درک کنم اونایی رو که نمیتونن آروم نشستن یه گوشه و خوندن و خوندن و شنیدن و شنیدن و شنیدن رو تحمل کنن و میزنن بیرون... به هر قیمتی!
خیلی آشفته م !

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

باید قایم بشوی که بتوانی خودت باشی؟!

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

بگذار هرچه میخواهم نفس بکشم... عمیـــــــق...
ریه هایم هوای تمیز میخواهند...
هوای آزاد...
آزاد...
آزاد...

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

ابَرانسان ِ نيچه به سرنوشتش عشق ميورزد ، رنجش را پذيراست و آن را به هنر و زيبايي بدل ميكند.
او فردي است كه بر نياز تخديركننده ي خويش به هدفي ماورايي چيره ميشود.
به گفته ي نيچه ،‌ هر انساني كه چنين كند ،‌ به ابر انسان تبديل ميشود ،‌ به روحي فلسفي كه نماينده ي مرحله ي والاتر تكامل بشري است.
"وقتي نيچه گريست - اروين يالوم"