۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

ذوق میکنی
آواز میخوانی
نگاه میکنی ، نگاه میکنی
یاد میگیری
دردت میگیرد
میجنگی
میخندی
اشک میریزی
یاد میگیری
سوت میزنی
سکوت میشوی!
انتخاب میکنی
زمین میخوری
تغییر میکنی ، تغییر میدهی
عاشق میشوی
باران میشوی ، میباری
یاد میگیری ، یاد میگیری ، یاد میگیری
لبخند میشوی
و
...
همین!
زندگی میکنی!

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

هممم...
چشم هایم را ، اگر بسته ست ، میتوانی باز کنی
اما
دستانم را هیــــچ گاه مبند!
فایده ای ندارد!
;)

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

انگار دل خاک را شکافته ای ، آمده ای بیرون
سلام!
به این دنیای ما خوش آمده ای!
هر چه نباشد ، همین شماها هستید که زمین را سبز میکنید
آرام ِ آرام
و همین شماها هستید که آدم نگاهتان که میکند ، حس میکند زندگی است که جریان دارد!
:)

پ. ن. : یادم رفت بگم... این نه فقط واسه جوونه های سبز ، که دراصل واسه یه دوست سبزه!

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

میگوید بعضی ها آنقدر زیادی حسی مینویسند که قابلیت درک نوشته را از خواننده میگیرند!
انگار فقط نوشته اند که نوشته باشند!!
ولی من که دوست دارم از حسها بشنوم و بگویم! حسهای خالی که نه... حسها درون دارند...
درونشان هم گاهی خیلی عمیق است...
درونشان گاهی زود دیده میشود ، گاهی به سختی و باید نرم نگاهشان کرد تا خودشان را نشان دهند...
دارم میروم فکر کنم ببینم اصلا حس بی باطن هم داریم یا نه!
دارم میروم فکر کنم ببینم اگر داریم ، خودم تا به حال چقدر بی باطن نوشته ام!
آدم ها نوسان میکنند... بعضی وبلاگها هم با نویسنده شان نوسان میکنند... نوسانشان هم گاهی حرف میزند...
بعد حس میکنی واقعی است... زنده است...
دارم میروم بیشتر فکر کنم...

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

باران... باران...
رنگ... رنگ نو... سبز نو...
دلم تنگ آفتاب است ولی
آسمان را گو
همچنان باران ببارد...

راستی :)
دلم برای نشاط راستین چشمان کودکانی که عیدی میگیرند هم تنگ شده بود...

راستی...
بهاران است و شاید که بهار ، یعنی که بـــه آر ! (آقای فرهاد)

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

میدانم میدانم... بهار است…
میدانم…
نوجوانه برگهای درخت گردو در آمده اند…
و درخت آلو و باران ، حیاط را شکوفه باران میکنند…
لبخندهای بهاری…شوخی های بهاری… سلامهای بهاری… آرزوهای بهاری… شادی های بهاری…
بهار است…
میدانم…

اما آن ذهن پریشان پارسالی ، هنوز راهی نیافته…
هنوز در خود فرو میرود…
هنوز سخت می اندیشد…
هنوز …

نگو چرا چنینی…
میدانم بهار است و سرزندگی و حیات از حیاط و زمین و آسمان میبارد
شاد میشوم…
شادی و پریشانی… با هم… میدانی؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

اومدن بهار مبارک :)

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دارم سعی میکنم همانطور که هستی ببینمت. نه آنطور که دوست دارم!
اما هرچه که هست و هستی ، از مصاحبت و دیدارت لذت میبرم دوست من
:)

این را هم بوبن امروز برای چندمین بار ، چند بار در گوشم زمزمه کرد :
" برای پاک کردن کتابها ، کافیست آنها را باز نکنیم. آدمها هم همین طور : برای محو کردنشان کافیست هرگز با آنها صحبت نکنیم."

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

شده تا به حال احساس تهی بودن کنی؟
سبک هم نه ، تهی !
انگار تمام انرژیت را خرج میکنی... و بعد تمام!

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

چند روز قند در دلت آب میکنی که سر تمرین بروی و رهبری یک استاد درست و حسابی را ببینی !
بعد طبق معمول ، همه ی برنامه ها تداخل میکنند و به خانواده ی محترم قول همراهی میدهی و مجبوری زودتر بیایی بیرون. ولی استاد مزبور آنقدر دیر می آید (2 ساعت ناقابل! ) که حتی 5 دقیقه از رهبریش را هم نمیبینی و دم در با استاد خداحافظی میکنی!
بعد با خودت میگویی: " سخت نگیر(!) ... اینجا ایران است! مگر دیروز در کل 5 ساعتت به خاطر تاخیرهای اتوبوس و تاخیر 1 ساعته ی برنامه ی بزرگداشت 8 مارچ و... از دست نرفت؟ این هم روی همه ی آنها. سخت نگیر(!).. اینجا ایران است!"
بعد می آیی منزل(!) و با تاخیر نیم ساعته ی خانگی مواجهی... و حرص میخوری که : " اه کاش کمی بیشتر آنجا مانده بودم!"
و بعد باز در کل(!) فکر میکنی و میبینی که برای وقت و برنامه های تو ، کسی تره هم خورد نمیکند! پس شاید باید خودت بیشتر به خودت احترام بگذاری و دقیق بدانی چه میخواهی و محکم برایش بایستی!

از همه ی اینها که بگذریم... من امشب یک دوست جدید پیدا کردم... یک دوست جدید متفاوت... چنان برق میزد که نتوانستم نادیده اش بگیرم... حضورش هم برایم جالب بود... کلی با هم اختلاط کردیم... اولین تار موی سفیدم امشب بلند بلند سلامم گفت!

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

گاه باید هیچ نگفت!
و انگار وبلاگم خودش فهمید که قاطی کرده ام و چند روز مرا فرستاد مرخصی!
و من خوشم می آمد می آمدم می دیدم خالی و سفید است...
احساس آرامش می کردم!
این وبلاگ ها چه موجودات هوشمندی هستند
:)

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

راهی خواهم یافت

پشت پرده ، لب پنجره ، روبروی من ،
دو قمری نشسته اند
آرام به خود مشغولند ، مرا نمیبینند
و نمیدانند پشت پرده ، در فاصله ای اندک ، چه دنیای نا آرامی است...

پشت پرده ، اندکی دورتر ، در باغچه ،
درخت آلویی به شکوفه نشسته است ، از پارسال تا کنون قد کشیده ، گل هایش را دانه دانه و با تامل باز میکند
و نمیداند اندکی دورتر چه ذهن پریشانی در خود تامل کرده ،
و نمیداند که آن ذهن پریشان چه سخت به نقد خود مشغول است...


پشت پرده ، دور ترَک ، در آسمان نیمه آبی - نیمه ابری ِ ظهر ،
دسته ای پرنده با شتاب میگذرند ،
و هیچ نمیبینند حرکات آرام آرام دستی را که نوشتن آغاز کرده ، و آرامی اش نه از آرامش که از خستگی ست...
و نمیبینند که چگونه اندیشه ی پروازش معلق شده ، به گِل نشسته...

پشت پرده ، دوقمری نشسته اند...
رد نگاهم را حس میکنند ( آه از این نگاه...) ، مرا نمیبینند ، سرگشته گشته اند!
من نگاه بر میگیرم ، شاید آرام بمانند

پشت پرده ، دو قمری ، در آفتاب لمیده اند...
چشم ها... چشم ها...
چشم ها...
.....
چه کرده ام؟ چگونه ام؟
.....
چه کرده ای؟ چه کرده ای؟ چه کرده ای؟
....
چه میشود؟ چه میشود؟ چرا چنین تلخ میشود؟
....
چه کرده ای؟ چه میکنی؟ چه میکنی؟
....
به خواب میروم...
....
و چقدر میشنوم!!!
سکوتها را میشنوم.... عمیق میشنوم!
و گاهی چه درد میگیرد این عمیق شنیدن ها...
آآآی...
و من میخواهم گوشهای دلم باز باشند... چشم هایش ببینند...
هر قدر هم که میخواهد درد بگیرد...
درد.. درد.. درد بودن... چگونه بودن... درد دیدن... درد شنیدن...
درد داشتن... درد نداشتن...
درد بغض غروب... درد چشمان بارانی درون آینه...
و درد دستان خالی من که انگار هیچ نمیتواند کند!
و تو فکر میکنی نمیشنوم سکوت هایت را ؟!
آآآی...
گاه گیر میکنم در این پیچیدگی که نمیدانم چگونه چنین است...
و حرفهایی که می آید و نمی آید و سکوت سنگینی که فرو میکشد...
نیمه شب گذشته...
صبح خواهد آمد...
شبت آرام

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

داشتی توضیح میدادی ، خنده ات میگرفت!!
و من همانطور که داشتم گوش میدادم ، نگاهتان میکردم...
میدانی... نمیتوانم نگاه نکنم!
تو خنده ات میگرفت و بعد او هم. و او که داشت گوش میداد ، خط خطی میکرد که از نگاهش خنده ات نگیرد!
من هم خنده ام میگرفت!
راستی آدم از چه چیزهایی خنده اش میگیرد؟!

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

:)

سیل سیل... غرق غرق..
در سیل زنده گی غرق شدیم امروز...
در سیل دستان کوچک پاک... دستان بانشاط...
آهای عمو زنجیرباف مهربان... زنجیر ما را با چه بافتی؟!
با شوق کودکی...
و کاش بابا بیاید... آفتاب بیاورد...
با صدای شادی تمام کودکان سرزمین ما!

آسمان


.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

سنگین شده ام میفهمی؟!
هی گیر میکنم!
کاش یاد بگیرم سبک شدن را
سبک شدن واقعی
نه آنکه به بهایش ، یا به بهانه اش ،
آنچه خوب است را هم از دست دهم!
کاش بفهمم این سبک بودن اصلا چگونه است...
کاش ذهنم آرام گیرد...
انگار تب کرده ام !
هذیان میگویم!