۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

و چقدر میشنوم!!!
سکوتها را میشنوم.... عمیق میشنوم!
و گاهی چه درد میگیرد این عمیق شنیدن ها...
آآآی...
و من میخواهم گوشهای دلم باز باشند... چشم هایش ببینند...
هر قدر هم که میخواهد درد بگیرد...
درد.. درد.. درد بودن... چگونه بودن... درد دیدن... درد شنیدن...
درد داشتن... درد نداشتن...
درد بغض غروب... درد چشمان بارانی درون آینه...
و درد دستان خالی من که انگار هیچ نمیتواند کند!
و تو فکر میکنی نمیشنوم سکوت هایت را ؟!
آآآی...
گاه گیر میکنم در این پیچیدگی که نمیدانم چگونه چنین است...
و حرفهایی که می آید و نمی آید و سکوت سنگینی که فرو میکشد...
نیمه شب گذشته...
صبح خواهد آمد...
شبت آرام

۲ نظر:

  1. شب آرام!
    و صبح نقطۀ پایان ناهنگام!
    و ای بغض خموش یادگار دیشبم، ای بار هر روزم
    و ای درد چگونه بودن ،ای چشمان بارانی
    که در آئینۀ روحم نمیدانم که غوغای خزان یا که بهارانید
    از جان من یک عمر سرگردان چه می خواهید؟

    پاسخحذف
  2. :)
    سلام آقای فرهاد :)
    ندیده بودم اینجا نوشتین برام!
    راستی فونتم بزرگ تر شده ها... و پررنگ تر! ;)
    :)
    یک عمر سرگردان؟
    بعنی واقعا یک عمر؟
    این ندانمهای ما را هیچ پایان نیست؟

    پاسخحذف