۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

شاید زیادی سخت میگیریم واقعا... که زندگی چی هست و چی نیست و چی باید باشه و اینها... هیچ  هدف فوق العاده و خاصی هم انگار وجود نداره! همینی هم هست که هست... زشت و سخت و بامزه و خوشحال کننده و... همش با هم... ته تهش هم که خیلی فرقی نمیکنه... بالاخره یه چیزایی آزارت میده ، یه چیزایی خوشحالت میکنه...
همین که مشغول یه چیزی (هرچی) باشی و بتونی حس خوب بدی و بگیری (به روش خودت) و دغدغه ی اینم داشته باشی که صدمه نزنی و نخوری... شاید همینه دیگه...
دیگه چی؟!
...

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

یک اراده و اختیار نصفه نیمه داریم و یک عالم سوال بی جواب و یک خروار تصمیم برای گرفتن و نگرفتن!
باز یکی بیاید و بگوید که سخت نگیر!

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

یک لحظه است
همه ی آنچه داری را از دست بدهی!
و میتواند یک لحظه باشد که بازپس بگیری
یا نگیری!

مرگ
یک لحظه است! 
و بعد هیچ!

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

همه ی ما زخم هایی داریم
روی بازو یا ساق پا

زخم های قدیمی
که داستان دارند
که می شود
با آنها
ما را شناسایی کرد
زخم هایی بر پیشانی
یا بر قلب هایمان

"سارا محمدی اردهالی" 

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

چقدر دیگر باید بگذرد
تا باز
دست های تو آتش بیاورند ،
و دست های من آب و نعناع و برگ چای 
و دنیا گرم شود، و روشن و شاد؟

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تمام آهنگهای زیبای دنیا را هم که بر سرم بریزند 
تمام رنگهای روشن ،
تمام شعرهای از اعماق جان
این دل باز نمیشود.

تمام بادهای سرد پاییز در جانم
وقتی تو نباشی!

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

حواس دست هایم به نوشتن نیست!
حضور نرم او...

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

قبض درون...
شهاب باران و شهر بی شهاب...
و بچه گربه ای که از همه جا ، پاهای در کفش مرا امن می یابد!

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

دلت که گرفت
بـــنـــــــــــــــــــویـــــــس !
بعد بنشین، 
سازت را بگیر در آغوش،
بگذار اشکهات را پاک کند.
نگران؟!
نه نیستم!!!  
فقط نمیدانم چرا این پلک چشم دست از پرش برنمیدارد!!!

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

میان سبزه ها نشسته بودم
به انتظارت،
شبدر چهارپری سلامم گفت!

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

هیچ چیز ثابت نمیمونه
میخوای از نگرانی منفجر شو
میخوای تو خودت فرو برو و غمگین شو
میخوای از چیزایی که هست خوشحال باش و کارتو انجام بده
هیچ چیز ثابت نمیمونه
همیشه هم همینه!

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

آینه...
آفتاب...
برگ...
نـــــرم...
 ...
چه کرده ای؟!
زبانم بند آمده است!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

مسافر ِ چشم به راهی های من
بی گاهان از راه بخواهد رسید.


ای همه ی امیدها
مرا به برآوردن ِ این بام
نیرویی دهید! 



شاملو - آیدا در آینه- 29 اردیبهشت 1342

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

بیا 
تمام شهر را با هم قدم میزنیم
و سادگی معجزه خواهد کرد!

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه



این شورافزان بوی باران و خاک و اقاقیا را میریزم در پاکتی می فرستم برایت!
من زودتر میرسم یا نامه ام؟  

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

آتشت را کمی غلاف کن ، 
این روزها از باروت لبریزم!

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

جواب نداده که نداده ، فقط همین که بعدا که فکرش را بکنی ، یا حتی همین الان ، میدانی که سعیت را کرده ای ، حالا بلد بوده ای یا نبوده ای که چطور، همانی که فکر میکرده ای خوب است و تواناییش را داشته ای را برایش سعی کرده ای ... و همین!

بعدا نوشت! :


"به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم" 

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

کاش نقاش بودم!
آن وقت یک بهشت میکشیدم که زمینش خاک نرم داشته باشد ، و سبز باشد و توی سبزهایش غرق گلهای کوچک زرد باشد ، و وسط زرد و سبزهایش یک ریز ریزهای کوچک سفید هم داشته باشد.
اگر نقاش بودم ، یک ریز-گوشه های تابلو را هم سرخابی میکردم ، طوری که بدرخشد... جای گلهای سرخابیش!
اگر نقاش بودم خودم بلد بودم که چطور رقص این زردگل ها را با باد، وقتی آدم کنارشان دراز میکشد ، ببینم و نشانت بدهم.
طلایی بالهای حشره ها توی آفتاب را هم شاید میتوانستم یک کاریش کنم...
آن وقت مینشستم بهشت میکشیدم...

یک بهشت که دیده بودمش را...
بعد که تمام میشد ، رویش را یواشکی میپوشاندم ، میدادمش به تو!
بعد خودت یکهو میپریدی توی بهشت!
من ذوق میکردم!

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

شکوفه های آلو باز شده اند...
از این زمستان به در نمیشوی؟ 

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

کابوس میبینم 
تو مرده ای... 
و من هی گریه میکنم
بعد میگویم لااقل الان فهمیده که چی به چی است...
بعد باز میگویم حالا واقعا فهمیده؟! یا تمام شده؟!
اینکه رفته باشی و تمام شده باشی دردم می آورد...
جایی که هستم هیچ کس مرا نمیفهمد
هی گریه میکنم
و از اینکه یک دوست تمام شده باشد، خلئی حس میکنم که تا به حال نکرده ام!
بیدار میشوم و فکر میکنم...
تو سکوت میکنی...
این باد که دارد زوزه کشان خانه مان را از جا می کند ، دلم را نمیلرزاند!
میدانمش...
می خواهد برش دارد ، بیاورد آنجا که تو هستی!

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

یک وقت هایی که ماه گردالو میشود ، و رویش را با یک تکه ابر عجیب براق میپوشانند ، و زیرش را هم انگار که امضا کرده باشند ، یک خط ابریِ براق می کشند، یک وقت هایی که آفتاب نیست ، اما هنوز آسمان سیاه نیست ، که آبی تیره است ، که یک جور خوش رنگی است ، دلم میخواهد بنشینم تا آخر دنیا نگاهش کنم، تو هم باشی و ببینی!
حیف ... که من میدوم برای تمرین ، و تو وجود نداری!

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

یک آدم هایی متخصص اند
متخصص گند زدن به زندگی هایشان
متخصص له کردن داشته ها
همین!
این نوشته خوب نیست؟! نه؟
درک را برای چه آفریده اند؟! برای همین که مزخرفها جایی برای حواله شدن داشته باشند!

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

آخ که چقدر دلم میخواست بگویم
عزیز دلم

همه چیز خوب میشود
و ما دل هایمان آرام میگیرد
        و لبخندهایمان عمیق ِ شاد میشود


آخ که چقدر دلم میخواست
دمِ  خداحافظی
میسپردمت دستِ خدا
اما چه کنم 
خدایم دیگر دست ندارد
و دلم باور...


باور به این که همه چیز خوب میشود...
میترسم حتی...
از روزی که همین لبخندهای کم نور هم بخواهند ترکمان کنند!


تو رنج میکشی و نمیدانی با فشارش چه کنی،
و من میدانمش... میفهمم... 
تنها میفهمم!
انگار من هم دست هایم را گم کرده ام!


و نمیدانی چه رنجی دارد
که بخواهی دستان عزیز ِ در رنجت را بفشاری ،
                                                           و دست نداشته باشی!


این آفتاب که هنوز میتابد خوب است
میگذارد خیال کنم که یک روز صبح میشود
و ما یاد میگیریم چطور به رنج هایمان لبخند بزنیم...
                                                               عمیق...
                                                                           و شاد!

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه



بـــــــــــــرف نو برف نو سلام، سلام
بنشین خوش نشسته ای بر بام


پاکی آورده ای ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام


راه شومی است میزند مطرب
تلخواری است می چکد در جام


اشکواری است می کشد لبخند
تنگواری است می تراشد نام


مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام


ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام


کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام


خام سوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی ای برف تازه سلام


                                               شاملو

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه



زو... باران... دوستان... حرکت... بـــــــــــــرف... خنده... و مه... چه خاکستری شاد خــــــیسی! :)





یک وقت هایی که آدم ذوقش کور شده باشد و دلش مثل دل آسمان بالای سرش گرفته باشد چه غمگین است!
یک وقت هایی که آدم درونش پر میشود و یک راهی برای بیرون آوردن حس هایش پیدا میکند ، آی که چه میچسبد!
این اولین پست اینجا در سال جدید میلادی است ،یک سال جدید در لیست تاریخ های وبلاگ های بلاگری! یاد آن نوشته ی خوب می افتم که گفته بود ارزش گلت عمریه که به پاش صرف کردی...
راستی چه کیفی دارد دیدن گلدانی که هی برگ تازه و گل تازه ی خوشرنگ باز میکند!


چیزهایی که نمیتوانیم بشناسیم و از خود اثری به جا میگذارند ، گاهی ترسناکند!
میخواهم بروم در این هوای ابری خاکستری بیرون...  زو... شاید از غمگینی هوا کاسته شود!

پ ن. وی پی ان باشه ، کند باشه!!!