۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

کابوس میبینم 
تو مرده ای... 
و من هی گریه میکنم
بعد میگویم لااقل الان فهمیده که چی به چی است...
بعد باز میگویم حالا واقعا فهمیده؟! یا تمام شده؟!
اینکه رفته باشی و تمام شده باشی دردم می آورد...
جایی که هستم هیچ کس مرا نمیفهمد
هی گریه میکنم
و از اینکه یک دوست تمام شده باشد، خلئی حس میکنم که تا به حال نکرده ام!
بیدار میشوم و فکر میکنم...
تو سکوت میکنی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر