۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

she feels me , fills me , makes me think , makes me smile, makes me somehow stronger!
yet she can't answer some things , she hasn't been through yet! 
seems like we've known each other for years!
she shines! i love her! :)
خل بازی... خل بازی... خل بازی...
خودمانیم ،  خل بازی های خودمانی ، از خودند!
میفهمیمشان! دوست داریمشان!  و چه خوب است!!! عمیق است!!! عمیق است!!!
یک حس عمیق دوست داشتن که به دنیایی می ارزد!!!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

میشود بعد از مدت ها ، ساعت ها  با دوستی قدیمی حرف زد ، و به چشم ها و گوش ها و زبانها و سکوتها یقین داشت!
هنوز هم میشود شراره های یقین گمشده ی درون را گاه به گاه دید ،
و به خود ایمان داشت!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه


empty faces...
empty words...
empty smiles...
empty beings...
seems like everything's passed away in me...
good or evil...
empty me...


۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

از حال نوشته ها...

از درخت توت دوست داشتنی که حالا بی برگ شده میروی بالا ، مینشینی همانجا ، سبک ، آفتاب هم می تابد رویت ، آسمان هم آبیِ آبی ، پدرت آن طرف تر شعر میخواند. یادت رفته دیشب را نخوابیده ای... بعد آتش درست میکنید و زنده نگه دارش تو میشوی... لازم نیست حرفی بزنی... آتش خودش حرف میزند... از درخت بادام میروی بالا که تا به حال نرفته بودی ، بادام می اندازی پایین ، نصفشان پوچ است ، اما مغزدار هایش چه طعمی دارند! طعم واقعی! فکر میکنی شاید همیشه همین باشد! 
بعد میروید اسب آقا رضا را میبینید... نگاهش میکنی ، هیچ نمیگویی ، انگار میشنودت ، می آید جلو ، دستت را بو میکند ، می ایستد روبرویت ، نگاهت میکند ، دوست ندارد دستش بزنی ، انگار هنوز به دستت اطمینان ندارد، اما صورتش را می آورد نزدیک صورتت ، خیلی نزدیک! تو را یاد طوطی شکوفه می اندازد! اسب ها را دوست داری! طوطی ها را هم! سگ ها را هم همینطور! لازم نیست حرفی بزنی ، خودشان میشنوند و انگار شنیده میشوند... واقعی! حرفی هم اگر زده میشود ، انگار فقط برای شنیدن صدایت هست ، یا شاید لحنش ، نمیدانم! حرف که میزنی گوشت میکنند!
حیوانات خوبند ، بچه های کوچک هم همینطور... یک آدم بزرگهایی هم گاهی... صافند... میدانی ، خودشانند! آنچه میخواهند بگویند انگار از وجودشان متصاعد(!) میشود! واقعیند! به سخره نمیگیرندت! و چه لذتِ آرامی دارد سکوت درکنارشان! :)
امروز خوب بود...

از قبلا نوشته ها...


-چرا از لبخند میترسی؟ من ازش شاد میشم !
.
.
.
سه سال و اندی بعد... 
حالا من هم کمی میترسم! و همان تویی که میترسیدی ترسانده ایم
جالب نیست؟!
میترسم لبخندهای خالی را پر ببینم باز!
راستش را بخواهی اما، هنوز هم شاد میشوم! :)

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

چشمانت را میبندی برای خواب،
گذشته  صافِ صاف می آید در سیاهی چشمهای بسته ات!
آنقدر صاف که انگار دیروز است ، یا حتی همین الان است که اتفاق می افتد!
فضا هست... صدا  هست...
سایه ی رقصان شمعدانی ها هم هست...
زنده....
صحنه ای دیگر...
نشسته ای آن بالا ، درختان در باد، 
فکر میکنی توی این دنیای غریب، چه آدم دستش خالیست...
صحنه ای دیگر...
حرف میزنی ، با کسی که نیست ، عمیق!
و دیگری...
میگویی ، میشنوی و میخندی ، با کسی که هست!
و دیگری و دیگری و دیگری... سریع و پشت هم ، واضح!
....
چشم باز میکنی و فکر میکنی... چطور اینقدر زنده زنده شد؟!
و فکر میکنی... به خرج کرده هایت...  
داده هایت ، هم گرفته هایت...
و فکر میکنی... چیزهایی میمیرند! چیزهایی که می اندیشیدی ارزشمندند!
و فکر میکنی... میگذریم... با نقشی از قدمهایمان بر زمینی که از آن گذشتیم...
و فکر میکنی... به خیام... چون آب به جویبار و چون باد به دشت...
و فکر میکنی...
سینمای چند بعدی تمام میشود.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

کتابهای پخش و پلا...
در اتاقم شعر میوزد،
و پس زمینه ی مانیتور شده چشمان سایه ای پخش و پلا، پرده ای طلایی از آفتاب،
و زرد و نارنجی های تنها درخت حیاط که هنوز برگهایش را دو دستی چسبیده است!

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه


تا می آیی از زیر آوار افکار سنگین بیرون بیایی بعد از مدتها ، انگار که با پتکی بر سرت میکوبد و میگذرد، تا باز فرو روی!
فرو و حتی فرو تر... آجری بیشتر ، یا تیرآهنی!
انگار که دفن شده با نمیدانم و چرا بودنِ آدمها خوب است!
انگار تنها چیزی که مهم است همین است!
خاطری که از خاطره ای خراش میخورد...
چون درختی که از خنجری!

پ.ن. یاد شاملو افتادم! "آیدا: درخت وخنجر و خاطره" ، برم یه نگاهی بندازم :)

باد سرد،
صدای برگهایی که آرام زیر چرخها میشکنند،
و برگهایی که با شتاب گویی میگریزند،
چقدر چنار دارد شهرمان...