۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

از حال نوشته ها...

از درخت توت دوست داشتنی که حالا بی برگ شده میروی بالا ، مینشینی همانجا ، سبک ، آفتاب هم می تابد رویت ، آسمان هم آبیِ آبی ، پدرت آن طرف تر شعر میخواند. یادت رفته دیشب را نخوابیده ای... بعد آتش درست میکنید و زنده نگه دارش تو میشوی... لازم نیست حرفی بزنی... آتش خودش حرف میزند... از درخت بادام میروی بالا که تا به حال نرفته بودی ، بادام می اندازی پایین ، نصفشان پوچ است ، اما مغزدار هایش چه طعمی دارند! طعم واقعی! فکر میکنی شاید همیشه همین باشد! 
بعد میروید اسب آقا رضا را میبینید... نگاهش میکنی ، هیچ نمیگویی ، انگار میشنودت ، می آید جلو ، دستت را بو میکند ، می ایستد روبرویت ، نگاهت میکند ، دوست ندارد دستش بزنی ، انگار هنوز به دستت اطمینان ندارد، اما صورتش را می آورد نزدیک صورتت ، خیلی نزدیک! تو را یاد طوطی شکوفه می اندازد! اسب ها را دوست داری! طوطی ها را هم! سگ ها را هم همینطور! لازم نیست حرفی بزنی ، خودشان میشنوند و انگار شنیده میشوند... واقعی! حرفی هم اگر زده میشود ، انگار فقط برای شنیدن صدایت هست ، یا شاید لحنش ، نمیدانم! حرف که میزنی گوشت میکنند!
حیوانات خوبند ، بچه های کوچک هم همینطور... یک آدم بزرگهایی هم گاهی... صافند... میدانی ، خودشانند! آنچه میخواهند بگویند انگار از وجودشان متصاعد(!) میشود! واقعیند! به سخره نمیگیرندت! و چه لذتِ آرامی دارد سکوت درکنارشان! :)
امروز خوب بود...

۲ نظر:

  1. :)
    :)
    :)
    میخواستم بگم...
    بابات شعر میخوند و نقلش بالا درخت بود...
    چه صفایی
    با یه دنیا عوضش نکنیییییییییی
    :)
    :*

    پاسخحذف